عشق زندگی

"عشق زندگی" نخستین مجموعه شعر عبادالله صالح بوده. مولف در موضوعات گوناگون عشق و زندگی شعر گفته است.

عشق زندگی

"عشق زندگی" نخستین مجموعه شعر عبادالله صالح بوده. مولف در موضوعات گوناگون عشق و زندگی شعر گفته است.

عباد الله صالح

عشق و زندگی
(مجموعة شعر)

محرر آرایش رامش شیرعلی
محرر تکنیکی عزیز قربانف

به مطبعه 26.12.2018 سپاریده شد.
.16/1 84х چاپش 28.12.2018 به امضا رسید. اندازه 60
.75 ، چاپ آفسیت. کاغذ آفسیت. جزء چاپی 15

عدد نشر 1000 نسخه.

وزارت فرهنگ « عرفان » در نشریات
جمهوری تاجیکستان چاپ شده است.

. 734018 ، ش.دوشنبه، کوچة ن.قرابایف، 17

بایگانی
آخرین مطالب
۱۶
آذر

اگر بدخواه، اگر بدگو نباشیم،

چرا حق بین، چرا حقگو نباشیم؟

زبان یک می کند روزی غم و درد،

اگر یکدل، اگر یکرو نباشیم.

 

شبی ترکت کنم، روزم سیاه است

، نپرسم حال تو، حالم تباه است.

گنه پوشی گناه است و ولیکن،

گنه های ترا گفتن گناه است.

 

گشادم بر تو دل را بی تقاضا،

اگر جرمی تو بینی، عیب منما.

دلم دریاست، از صافی آبش

بتابد سنگها در قعر دریا.

 

سبوی صبح دارد بوی نوروز،

چو هدیه آورد از کوی نوروز.

چو تندر نالة نی آورد باد،

برقصد لاله اندر طوی نوروز.

 

 بهار آمد، مبارک، ای نگارم،

ترا خواهم، نگار غم برآرم.

زمین للم قلبت کشت کرده،

در آن تخم وفا و مهر کارم.

 

دل من، ای دل من، ای دل من،

دل حسرتکش من، بسمل من.

هوسهایت به آخر می کُشندم،

تو باشی دشمن و هم قاتل من.

 

هزاران قصر گر برپا بسازی،

که تا یک همدلی پیدا بسازی،

نگردد همدل و همبستر تو،

ز طلا دلبر زیبا بسازی.

 

مده ترسی مرا از این و از آن،

مده ترسی مرا ازکندن جان.

نمردم من اگر از تیر مژگان،

نمی میرم دگر از تیرباران.

 

 ز یار خود گریزانی مگر تو،

شبیه باد و بارانی مگر تو؟

گل افشان کرده و ترکم نمایی

، بهار تاجکستانی مگر تو؟

 

زمان گل فشان من کجا شد؟

همه زور و توان من کجا شد؟

بهار آمد، جهان از نو جوان شد،

جوانی جهان من کجا شد؟

 

زبون بینم زبان مادری را،

برم از دل رسوم دلبری را.

به عالم در به در باشم،

ولی من برم از در به در لفظ دری را.

 

صفای قلب ما شعر تری است،

مقدس چون زبان مادری است.

در دل چون در دنیا کُشایید،

زبان مادری ما دری است.

  • عبادالله صالح
۱۶
آذر

به غم شوریده چرخ آب و گلم را،

هوسها داده باد این حاصلم را.

غم و درد جهان بیعت نموده،

زدند آتش مکان و منزلم را.

 

جهانی را دل آرا می کنی، عشق،

گدایی را تو دارا می کنی، عشق.

توان دادن تاوان ندارم، مدارم کو،

مدارا می کنی، عشق.

 

دلا، خونی به جز غم حاصلت کو؟

تو ناصح، عاقل ناقابلت کو؟

ز درد و غم دلم آب و ادا شد،

نمی پرسد کسی باری، دلت کو؟

 

گذر کردم همه کوه و دمن را،

گذشتم من همه مرز چمن را.

ندانستم، فقط در سرحد مرگ

نمی پرسد کسی سرحدشکن را.

 

 به هر گامی دوصد هنگامه ماند،

نماند نام شه، شهنامه ماند.

اگر سوز دلی در شعر ما نیست،

ز خامی عیب ما در خامه ماند.

 

ز هر زخمی شفا یابد تن ما،

دوایی کو ولی زخم سخن را؟

رود گر آدمی روزی ز دنیا،

ولی آدم گری ماند به دلها.

 

چه سان رقصی ز پیک شادیانه؟

کجا تازی ز ضرب تازیانه؟

معمای از این مشکلتری نیست،

که تا صبح دگر مانی تو یا نه؟

 

در اول شهرتت آوازه سازند،

سپس نامت ز خاطر تازه سازند.

چو نشناسی حد و اندازة خود،

کفن را با قدت اندازه سازند.

 

 غم و وهم اجل در سینه دارم،

اجل از من، من از او کینه دارم.

اجل از من، من از او می گریزم،

به غیر از زیستن چاره ندارم.

 

سمند زندگی گر زیر زین است،

اجل چابک سوار اندر کمین است.

چه فرقی زین سوار و هم پیاده؟

همه آوارة روی زمین است.

 

صفای روح و جان را خواهم، ای دوست،

انیس خوش زبان را خواهم، ای دوست.

به مال این جهان هرگز خوشم نیست،

خوشیهای جهان را خواهم، ای دوست.

 

اگرچه منصب و عنوان ندارم،

اگرچه دفتر و دیوان ندارم،

همین کافی بود بهرم، عزیزان،

دل شوریده و دیوانه دارم

  • عبادالله صالح
۱۵
آذر

دلم سوزد که دلسوزی ندارم

دگر عشق دل افروزی ندارم.

ندادی بوسه نوروزیی تو،

خزانم بی تو، نوروزی ندارم.

 

اگرچه دولت دنیا ندارم،

اگرچه پیسه و طلا ندارم،

ز حالم گر کسی پروا ندارد،

از این هم ذره ای پروا ندارم.

 

شب یلدا لب دریا نیایی،

اگر آیی، چرا تنها نیایی؟

بلی گویی، ولی داری بلایی،

تو، آخر، بی بلا اصلا نیایی.

 

بسا شعر و غزل داری تو دریا،

دوبیتی در بغل داری تو دریا.

نمی خواند کسی شعر تر تو،

چو ما شور و مغل داری تو دریا.

 

  لب دریا دمی تنها نشینی،

دمی بی درد و بی سودا نشینی.

چو دریا چشم تر یک دم نپوشم،

به امیدی به چشم ما نشینی.

 

لب دریا تماشا می کنی، گل،

ز حسن خود تمنّا می کنی، گل.

دلم دریای خون است و ولی باز

دو چشمم سیل دریا می کنی، گل.

 

ز دریا شاعری، شاعرتری نیست،

چو شعر او دگر شعر تری نیست.

غزلهای دل دیوانه اش هست،

ولی دیوان او در دفتری نیست.

 

دل بی غم لب دریا نیاییم،

برای گفتن غمها نیاییم.

لب دریا بیا، تا هست دنیا،

دوباره ما به این دنیا نیاییم.

 

  به حجم صد جهان می دارمت دوست،

قسم، برتر ز جان می دارمت دوست.

ز جان بهتر، ز جان خوشتر چه باشد،

بدان، بهتر ز آن می دارمت دوست.

 

شتابان می رود رود حیاتم،

به پایان می رود رود حیاتم.

چو سنگ ساحل دریا خموشم،

پرافغان می رود رود حیاتم

 

بد و نیک جهان را دیده ای،

دل، غم و درد زمان را دیده ای، دل.

گهی از دست یک زمره ضیایی

ضیا جسته زیان را دیده ای، دل.

 

تو بی گور و کفن می میری، ای دل،

تو بی حرف و سخن م یمیری، ای دل.

ز درد منمنی ما و منها

تو آخر مثل من می میری،ای دل.

 

 کشم بار غم بیش و کمی را،

دمی بی غم نبینم آدمی را.

غم عالم نسوزد بی غمی را،

غم بی غم بسوزد عالمی را.

 

زمان مرگ ما دیری ندارد،

اجل تدبیر و تأخیری ندارد.

یکی از جان خود سیر و دگر کس

ز خاک گور هم سیری ندارد.

 

اگر بی جرم و بی تقصیر باشی،

چرا از حرف من دلگیر باشی؟

چرا نالی از این تقدیر بی رحم؟

تو ظالمتر از این تقدیر باشی!

 

ترا در دل غم بیش و کمت نیست،

صفات آدمی در عالمت نیست.

غم مردم خورم گویی تو عمری،

حق مردم خوری عمری، غمت نیست.

 

  نمی ترسی تو از بهتان و سودا،

نمی ترسی تو از جنجال و غوغا.

اگر سازی پولی از ثروت خود،

چه آسان بگذری گرداب دریا.

 

صفارا برده اند از حسن کشور،

وفا را کُشته اندر قلب دلبر.

اجل رحم و بشر پروا ندارد

به طفل بی گنه در رحم مادر.

 

تو آزادی ز بند غصه و غم،

نه ای غافل دگر از درد آدم.

نبینی از بلندی غرورت

تو پستی و بلندیهای عالم.

 

دو چشم آتشین سوزد دلم را،

دو لعل انگبین سوزد دلم را.

دو بیت گفته ام درد دو عالم،

دوباره چون ختین سوزد دلم را.

  • عبادالله صالح
۱۴
آذر

کسی غم از دل شاعر ندارد،

ادب تاج است، یک تاجر ندارد.

ره من هم رسد بر آخر خط،

غم و درد جهان آخر ندارد.

 

دل من شکوه از جانان ندارد،

گله از بخت بی سامان ندارد.

غمی که خورده است، آسان نباشد،

توان دادن تاوان ندارد.

 

فدای عشوه و ناز و ادایت،

دل و جانم، دل و جانم فدایت.

ز جان سیرم، ز جان سیرم،

و لیکن ندارم سیریی از بوسه هایت.

 

دل و جانم، دل و جانم فدایت،

فدای عشوه و ناز و ادایت.

وضوی چشم زآب دیده بشکست،

تیمم می کنم با خاک پایت.

 

  چو رازی در دلم بنهفته ای تو،

چو گل در دیده ام بشکفته ای تو.

دروغی گفته ای، که دارمت دوست

، بمیرم بر دروغ گفتة تو.

 

طبیب حاذقم، با سحر و جادو

تب و تابم طبابت می کنی تو.

جراحتهای مرموز دلم را

طبابت می کنی با تیغ ابرو

 

. چو خاری بر دل رنجیدة من

خلد گلهای بی تو چیدة من

. چه سود از شادی دنیای روشن،

اگر روشن نباشد دیدة من!

 

سرای غم دل آزردة من،

طنابی شد تن افسردة من.

نشان جور سنگین حیات است،

هر آن سنگی، که اندر گُردة من

 

 دل از من، دلبر سبزینه، کندی،

کمند یاری دیرینه کندی.

تو دل کندی، ندانستی، که آخر

دلم را از درون سینه کندی.

 

به جان و دل صفای تازه آری،

به من بخشی هزار امیدواری،

تو جانم گویی و آزاری جانم،

به جان خود مگر رحمی نداری؟

 

به دام عشق خود کردی اسیرم،

سراپا از غمت سوزد ضمیرم.

غمت روزی کند قصد هلاکم،

از آن دم پیش از شادی بمیرم.

 

دلا، از عاشقی بار گران نیست،

گران باری چو عشق دلبران نیست.

ز مرگ بی امان یابی رهایی،

ز عشق دلبران دیگر امان نیست.

 

دلم را داغ الم کردست، افسوس،

سرای درد و غم کردست، افسوس.

انیس من قلم بد تا به امروز،

قلم قلبم قلم کردست، افسوس!

 

زآزاری دلم آزرده گردد،

گل ارمان من پژمرده گردد.

ندادم تن به تقدیرم،

که اگرچه تن افگار من افسرده گردد.

 

ز عالم صد الم دارد دل من،

غمی از بیش و کم دارد دل من.

غم بیش و کم عالم غمی نیست،

غمی بدتر ز غم دارد دل من.

 

دلم سوزد، که دلسوزی ندارم،

دگر عشق دل افروزی ندارم.

بکُشتم نفس را چون روزه داری،

پی روزی ولی روزی ندارم.

 

 

  • عبادالله صالح
۱۳
آذر

غم شعر ترم بوی تو دارد

تمام پیکرم بوی تو دارد.

شراب وصل تو در ساغرم نیست،

سبو و ساغرم بوی تو دارد.

 

غم شعر ترم بوی تو دارد،

کنار و بسترم بوی تو دارد.

بزن آتش مرا، خاکسترم کن،

ببین، خاکسترم بوی تو دارد.

 

همه شعر ترم یاد تو دارد،

کتاب و دفترم یاد تو دارد.

ندارم باوری، یادم کنی، باز

دل ناباورم یاد تو دارد.

 

ره عشقت اگرچه بی خطر نیست،

دگر راه فرار و هم گذر نیست.

شود نزدیک راه کهکشان هم،

رهی از راه وصلت دورتر نیست.

 

 ترا گم می کنم، قلبم شود ریش،

ترا می یابم و گم می کنم خویش.

تو دل را برده و من داده ام دل،

نبودست عاشقی از بازیی بیش.

 

چو درد عشق تو دردی دگر نیست،

وفادارت چو من مردی دگر نیست.

گناه من اگر عشق تو باشد،

گنهکاری چو من فردی دگر نیست.

 

به عهدش عاشقی صادق نماند،

به یارش مونس و مشفق نماند.

اگر عاشق ز دست عشق میرد،

در این عالم دگر عاشق نماند.

 

به عهدم خواهی ار صادق بمانم،

به شعر و شاعری لایق بمانم.

اگر خواهی مرا سازی مجازات،

در این دنیا بمان عاشق بمانم.

 

  مرا هر دم پشیمان می کنی،گل،

مرا از خود گریزان می کنی، گل.

به دل کاری گهی درد و گهی غم،

دلم را کشت گردان می کنی، گل.

 

شوم مفتون، شوم شیدایت، ای گل،

چو بینم خندة زبایت، ای گل.

جهنّم می شود بهرم جهانم،

چو مانم غافل از دنیایت، ای گل.

 

همه خشک و ترم می سوزد از نو،

پیاپی پیکرم می سوزد از نو.

غم نامهربان خاکسترم کرد،

مگر خاکسترم می سوزد از نو؟

 

شوم دیوانه و مفتونت، ای گل،

چو بینم قامت موزونت، ای گل.

جهان یک دانه جو ارزش ندارد

به پیش روی گندمگونت، ای گل.

 

  ز عشق تو دلم می سوزد،ای گل،

تمام حاصلم می سوزد،ای گل.

نسوزم من چه سان بر حالت خود؟!

به حالم قاتلم می سوزد، ای گل.

 

بنالد روز و شب عشق ترا دل،

که عشق تو مرا آخر کند سل.

نمردم من اگر از درد عشقت،

نمی میرم دگر از درد قاتل.

 

دلم سوزد همه این روز و شبها،

ز سوز بوسه ها، از سوز لبها.

ندارم تاب آن، رویت بتابی،

چه داند سوز دل بی تاب و تبها.

 

غم تو خورده گشتم سیر از جان،

خمارت در دلم افزود چندان.

اگر درکم کنی، دردم شود گم،

اگر ترکم کنی، ترکم ز هجران.

 

  غم عشقت همه سربار من شد،

نوازشهای تو آزار من شد.

نکردم زاریی در پیش ناکس،

همه عالم ولی بیزار من شد.

 

جهان رنگین نه و نیرنگ رنگ است،

غمت با شادی ام درگیر جنگ است.

مرا در خانة قلبت بده جا،

برایم این جهان بسیار تنگ است.

 

ز عشق یار جان سوزد روانم،

رسیده تیغ غم بر استخوانم.

نکردم عشق را هرگز گدایی،

ز عشق خانمان بی خان و مانم.

 

نکردی یاد ما، یاد خدا کن،

حیات من خزان کردی، حیا کن.

تو عشق اندر دل ما کُشته رفتی،

سر گورش بیا، باری دعا کن.

 

 کجایی دلبر دیرینة من،

انیس و همدم بی کینة من؟

اگر ترکت کنم، سبزینة من،

دلم ترکد درون سینة من.

 

دل من، ای دل بی کینة من،

انیس و همدم دیرینة من.

بدانم عالمی در تو بگنجد،

به جز آن غم که دارد سینة من.

 

دل من، ای دل بی کینة من،

ملولی از غم دیرینة من.

نمی گنجی تو خود در عالم عشق،

چه سان گنجی دگر در سینة من؟

 

عزیز زندگی، دادی عذابم،

ز که پرسم سؤال بی جوابم؟

کنی تقسیم و طرحی جمع ما را،

برابر کی شود با تو حسابم؟

 

  • عبادالله صالح
۱۲
آذر

دگر در دل غم مردن نماندست،

شرر در دل، توان در تن نماندست.

چه فرقی، مرگ یا که مکر دشمن،

دگر از من اثر در من نماندست.

 

بسا سنگین و سختی روزگارم،

به سنگی می زنی از هر کنارم. ن

شد قانع دل سنگت به مرگم،

که سنگی می نهی روی مزارم.

 

الها، هیچ نام از بد نماند،

سر راهی دگر یک سد نماند.

میان دو جهان تا سرحدی هست،

میان ما و تو سرحد نماند.

 

دگر پروا ز پیمانی نداری،

چو در دل لطف و احسانی نداری.

بخوانم کافر عشقت، نرنجی،

به عشقم بسکه ایمانی نداری.

 

  تو بی عهدی، اگر پیمان نداری،

تو بدمستی دگر درمان نداری.

ز مال این جهان پیدا و پنهان

همه داری،ولی ایمان نداری.

 

چو تو بی لطف و بی احسان ندیدم،

چو تو بی عهد و بی پیمان ندیدم.

چو شیطان پیش تو بیچاره گشتست،

ز تو بیچاره تر شیطان ندیدم

 

نمی بینی دگر نیک و بد خود،

گذر کردی تو از حد از حد خود.

جهان را تنگ بینی، تا نبینی

برابر با قد خود مرقد خود.

 

سرم در چرخ همچون چرخ گردان،

دلم تنگ است همچون چاه و زندان.

زمین سخت و بلند این آسمان است،

میان هر دو من استاده حیران.

 

 سر بالای ما دور از بلا به،

غم ما از زر و سیم شما به.

پی ثروت اگر عمری دویدیم،

نبوده ثروتی از عمر ما به.

 

طلسم جادوی جانانه ای باز

برد بر عالم افسانه ای باز.

از آن خندم، که می گرید به حالم،

ز من دیوانه تر دیوانه ای باز.

 

نبیند مزرع عشقت خزان را،

به غمزه کُشته ای غمدیدگان را.

نشان از دل، نشان از جان نماند،

به تیری می زنی هر دو نشان را.

 

مکن اصلا ز پیشت پیشم، ای گل،

نمک پاشی به قلب ریشم، ای گل.

اگر من کُشته ام عشق دلت را،

یقین قاتل به مرگ خویشم، ای گل.

 

  چو آن رودی که در ساحل نگنجد،

غم عشقت دگر در دل نگنجد.

چنانت دوست می دارم، نگارا،

که در عقل یکی عاقل نگنجد. ب

 

ه جز عشقت غمی در دل ندارم،

به جز کویت دگر منزل ندارم.

نمی پرسی دمی از مشکل من،

از این مشکلتری مشکل ندارم.

 

به جز عشقت غمی در دل نباشد

، دلت از درد من غافل نباشد.

نمی پرسی دگر درد دلم را،

از این دردی دگر قاتل نباشد.

 

صبا آید، نسیم تازه اش نیست،

غم دل را حد و اندازه اش نیست.

دلم ویرانه شهر و عشق ممنوع،

شعار و پرچم و آویزه اش نیست.

 

 لب ساحل چو بوسد موج گرداب

ز شادی می خورد گرداب صد تاب.

لب دریا نبوسم از لبانت،

من لب تشنه می میرم لب آب.

 

لب ساحل چو بوسد موج سیلاب،

لب ساحل نمی آرد دگر تاب.

دل من می تپد در سینة تو

چو ماهی برون افتاده از آب.

 

شراب مکر عشقت نوش سازم،

به هر فند و فریبت گوش سازم.

زنی آتش به قلب پرشرارم،

به آب دیده ام خاموش سازم.

 

گهی سیله، گهی سل می کنی تو،

فشار و سکتة دل می کنی تو.

 به "بسم الله قسم خوردی، که یاری،

  چو دشمن لیک بسمل می کنی تو.

 

به جز عشقت غمی در سر نباشد،

به جز کویت در دیگر نباشد.

چو نشناسی مرا در روز سختی،

از این روزی دگر بدتر نباشد.

 

من از تو نقره و طلا نخواهم،

من از تو دولت دنیا نخواهم.

بخواهم نیم بالین ترا من،

از آن چیزی دگر بالا نخواهم.

 

انیس من نگار خوشگلی بود،

من و او را نه غم، نه مشکلی بود.

به او دل دادم و کردم فراموش،

درون سینة من هم دلی بود

 

. ز هجرت جان رنجورم بسوزد،

ز جورت قلب پرشورم بسوزد.

چنان سوزم ز عشقت در تگ خاک،

ز سوزم سبزة گورم بسوزد.

 

 غم و درد دل شوریدة من

شود اشکی، چکد از دیده من.

به حسرت سر کشد از خاک گورم،

گل از باغ دل ناچیده من.

 

چمن دزدیده حسن دامنت را،

صبا با خود برد بوی تنت را.

چه سان گنجد در آن پیراهن خود،

تنی آغش کند پیراهنت را.

 

ننالم از دل آزرده خود،

ز هر فند و فریب خورده خود.

به مرگ دیگران گریم، چه چاره،

نمی گریم ولی بر مرده خود.

 

اگر دستم رسد، آرم به چنگت،

ببوسم از لبان لاله رنگت.

شود زیبا همه زشتی دنیا

به پیش روی و چشمان قشنگت.

 

  تو یک افرشته دنیای عشقی،

چو یک هنگامه رؤیای عشقی.

یگانه ماهی طلایی، ای ماه،

که پنهان در دل دریای عشقی.

 

صبا بر گوش گلهای چمن گفت،

ز عشق ما و تو یک-دو سخن گفت.

ترا جان و مرا جان تو خوانده،

ثنا از من به تو، از تو به من گفت.

 

دلم را پرالم دیدی و رفتی،

به چشمم اشک غم دیدی و رفتی.

جهان را پیش چشمم تار کردی،

مرا با چشم کم دیدی و رفتی.

 

شوم مخمور و مست از چشم مستت،

چو بینم جلوه های قد و بستت.

ندارم شکوه از دست اجل هیچ،

بمیرم من اگر در روی دستت

  • عبادالله صالح
۱۱
آذر

به عالم عشق اگر یک دم بمیرد،

سراسر عالم از ماتم بمیرد.

بمیرم گر ز غم، ترسی ندارم،

از آن ترسم، بمیرم، غم بمیرد.

 

چرا این عمر ما کوتاه راه است،

اگرچه در نظر یک عمره راه است.

گنه باشد اگر عشق و محبت،

به عالم ب یگنه بودن گناه است.

 

گهی یادی ز آن رو می کنم من،

سبوی مرگ خود بو می کنم من.

چه سود از خوبی آن روی خوبت،

دلم خون می کنی، خو می کنم من.

 

بسوزی بهر کاهی خرمنی را،

ز ما بالا شماری دشمنی را.

به یک درهم مرا ارزان فروشی،

به صد من زر نیابی چون منی را.

 

 کنار نازنینت چون بهشت است،

جهان بی روی زیبای تو زشت است.

خطا باشد اگر عشق من و تو،

خطای جمله کلّ سرنوشت است.

 

سبوی صبر خامی و صبورم،

دگر در دل نماند عصیان و شورم.

به یاد لاله رو سوزم، که ای کاش،

چراغ لاله سوزد روی گورم.

 

دلم را می بری با دلنوازی،

که باشم لحظه ای از خویش راضی.

اگر بازی بود عشق و محبت،

تمام عمر بگذشتم به بازی.

 

نمی پرسی مرام و مقصدم را،

ملامت می کنی نیک و بدم را.

رسیده تیر غمهایت به جانم

، کمان ابرو، کمان کردی قدم را.

 

بلای جان من جانانه ام باش!

صفای عالم افسانه ام باش!

اگر یارم نه ای بهر تسلّی،

تمنّای دل دیوانه ام باش!

 

جوانی می رود با امر تقدیر،

زمانی می شود عشق دلم پیر.

کند رسوا مرا این عشق پیری،

جوان بودم، کجا بودی تو آخر؟!

 

گل گلدانی و گلشن ندیدی،

ز خود دشمنتری دشمن ندیدی.

به چشم کم مرا دیدی تو عمری،

تو من را دیدی و چون من ندیدی.

 

صفای دشت و صحرا در دل من،

جنون و شور دریا در دل من.

ز شادی گر در این دنیا نگنجی!

بیا، خود را بکن جا در دل من.

 

  • عبادالله صالح
۱۱
آذر

آیینه چو من عاشق زاری بودست،

حیرت زده روی نگاری بودست.

هر شام سیه به یاد خورشیدوشی

تا صبح سفید انتظاری بودست.

شادی به دلم، کرته چکن، آوردی،

در کرتة خود حسن چمن آوردی.

با خنده و با نغمه و با غمزه خود

نوروز شکوفان وطن آوردی.

غم می گذرد، غمگساری ماند،

مستی گذرد، ولی خماری ماند.

آیین دلم اگرچه باشد پاکی،

آیینة قلب من غباری ماند.

از چشم سرم فقط گنه خواهد ماند،

ما م یگذریم لیک ره خواهد ماند.

در خطّ سیه کسی نویسد نامم،

در روی جهان روی سیه خواهد ماند

 لعل لب تو یاد گل لاله کند،

سرخوش چو می و باده صدساله کند.

من بی لب تو چو نی کنم ناله زار،

نی بر لب تو رسد، چرا ناله کند؟

سوز دل من دیده ز من دیده مپوش،

خوبست، مرا بوسه دهی از لب نوش!

داری هوس کُشتن من در دل خویش،

عشق تو مرا بکُشت، بیهوده مکوش!

یاد غم آن عشق، که غم برد ز یاد،

داد از غم آن عشق که داد عمر به باد.

ما داده به باد هرچی بود و نابود،

ده باده، که هرچی بودنی بادا، باد.

حق جانب آن کسی که دائم زور است،

هم عاشق آن کسی که از او دور است.

آیینه که او به چشم حق می نگرد،

چون شب که رسید چشم او هم کور است.

 نوروز رسید و دی فراموش شدست،

صحرا و چمن همه چکنپوش شدست.

ای تشنه لب تشنة آغوش، بیا،

باران و صبا به هم هم آغوش شدست.

آفت به لبان خنده زیبت نرسد،

هم چشم به چشمان بزیبت نرسد.

نادیده به جز فریب عمری دلی من،

بر قدر نگاه دلفریبت نرسد.

از بادة غم خمار می گیرم من،

از غصه و غم کنار می گیرم من.

از سینه اگر گم بشود صبر و قرار،

در سینه تو قرار می گیرم من.

شو شاد دلا ز پیک فیروزی من،

یک حرف بگو برای دلسوزی من.

نوروز رسد، شادی نوروز رسد،

شاید، که شود شادی نو روزی من

  • عبادالله صالح
۱۱
آذر

یاد شیرین خیال عشق تو

می برد بر عالم افسانه ام.

می برد از خود مرا تا بی خودی

گه هوسهای دل دیوانه ام.

نیستم عاشق ز بهر بوسه ای، 

عاشقت هستم، چو غمخوار دلم.

بهر من کافیست، داری زنده ام،

تا نکوشی بهر آزار دلم.

این دل من یاد یاری کرده بس،

از جهان غصه ها دورم برد.

این دل من زنده با عشق و هوس

شعر بر لب تا لب گورم برد.

  • عبادالله صالح
۱۰
آذر

وقت آن شد جان من، افکار را دیگر کنیم،

دفتر و اندیشه و اشعار را دیگر کنیم.

تا که بافی طعنه ها را با هزاران ساحری،

تار و پود شیوة گفتار را دیگر کنیم.

ارز پل شد در سما و قدر آدم در زمین،

کو توانی قیمت بازار را دیگر کنیم.

کلّه ای باشد تهی، این علّت دستار نه،

کلّه کل باشد اگر، دستار را دیگر کنیم.

تا اجل رهگم زند در کوچه های عمر ما

، خانه و دروازه و دیوار را دیگر کنیم.

تا به رنگ دیگری تابی به چشم دیگران،

جامه و هم کرته و ایزار را دیگر کنیم.

ای که از خود رفته ای، آخر کجا هم می روی؟

ای زخودرفته، بیا، رفتار را دیگر کنیم.

  • عبادالله صالح