عشق زندگی

"عشق زندگی" نخستین مجموعه شعر عبادالله صالح بوده. مولف در موضوعات گوناگون عشق و زندگی شعر گفته است.

عشق زندگی

"عشق زندگی" نخستین مجموعه شعر عبادالله صالح بوده. مولف در موضوعات گوناگون عشق و زندگی شعر گفته است.

عباد الله صالح

عشق و زندگی
(مجموعة شعر)

محرر آرایش رامش شیرعلی
محرر تکنیکی عزیز قربانف

به مطبعه 26.12.2018 سپاریده شد.
.16/1 84х چاپش 28.12.2018 به امضا رسید. اندازه 60
.75 ، چاپ آفسیت. کاغذ آفسیت. جزء چاپی 15

عدد نشر 1000 نسخه.

وزارت فرهنگ « عرفان » در نشریات
جمهوری تاجیکستان چاپ شده است.

. 734018 ، ش.دوشنبه، کوچة ن.قرابایف، 17

بایگانی
آخرین مطالب

دوبیتی ها

جمعه, ۱۵ آذر ۱۳۹۸، ۱۱:۱۶ ق.ظ

دلم سوزد که دلسوزی ندارم

دگر عشق دل افروزی ندارم.

ندادی بوسه نوروزیی تو،

خزانم بی تو، نوروزی ندارم.

 

اگرچه دولت دنیا ندارم،

اگرچه پیسه و طلا ندارم،

ز حالم گر کسی پروا ندارد،

از این هم ذره ای پروا ندارم.

 

شب یلدا لب دریا نیایی،

اگر آیی، چرا تنها نیایی؟

بلی گویی، ولی داری بلایی،

تو، آخر، بی بلا اصلا نیایی.

 

بسا شعر و غزل داری تو دریا،

دوبیتی در بغل داری تو دریا.

نمی خواند کسی شعر تر تو،

چو ما شور و مغل داری تو دریا.

 

  لب دریا دمی تنها نشینی،

دمی بی درد و بی سودا نشینی.

چو دریا چشم تر یک دم نپوشم،

به امیدی به چشم ما نشینی.

 

لب دریا تماشا می کنی، گل،

ز حسن خود تمنّا می کنی، گل.

دلم دریای خون است و ولی باز

دو چشمم سیل دریا می کنی، گل.

 

ز دریا شاعری، شاعرتری نیست،

چو شعر او دگر شعر تری نیست.

غزلهای دل دیوانه اش هست،

ولی دیوان او در دفتری نیست.

 

دل بی غم لب دریا نیاییم،

برای گفتن غمها نیاییم.

لب دریا بیا، تا هست دنیا،

دوباره ما به این دنیا نیاییم.

 

  به حجم صد جهان می دارمت دوست،

قسم، برتر ز جان می دارمت دوست.

ز جان بهتر، ز جان خوشتر چه باشد،

بدان، بهتر ز آن می دارمت دوست.

 

شتابان می رود رود حیاتم،

به پایان می رود رود حیاتم.

چو سنگ ساحل دریا خموشم،

پرافغان می رود رود حیاتم

 

بد و نیک جهان را دیده ای،

دل، غم و درد زمان را دیده ای، دل.

گهی از دست یک زمره ضیایی

ضیا جسته زیان را دیده ای، دل.

 

تو بی گور و کفن می میری، ای دل،

تو بی حرف و سخن م یمیری، ای دل.

ز درد منمنی ما و منها

تو آخر مثل من می میری،ای دل.

 

 کشم بار غم بیش و کمی را،

دمی بی غم نبینم آدمی را.

غم عالم نسوزد بی غمی را،

غم بی غم بسوزد عالمی را.

 

زمان مرگ ما دیری ندارد،

اجل تدبیر و تأخیری ندارد.

یکی از جان خود سیر و دگر کس

ز خاک گور هم سیری ندارد.

 

اگر بی جرم و بی تقصیر باشی،

چرا از حرف من دلگیر باشی؟

چرا نالی از این تقدیر بی رحم؟

تو ظالمتر از این تقدیر باشی!

 

ترا در دل غم بیش و کمت نیست،

صفات آدمی در عالمت نیست.

غم مردم خورم گویی تو عمری،

حق مردم خوری عمری، غمت نیست.

 

  نمی ترسی تو از بهتان و سودا،

نمی ترسی تو از جنجال و غوغا.

اگر سازی پولی از ثروت خود،

چه آسان بگذری گرداب دریا.

 

صفارا برده اند از حسن کشور،

وفا را کُشته اندر قلب دلبر.

اجل رحم و بشر پروا ندارد

به طفل بی گنه در رحم مادر.

 

تو آزادی ز بند غصه و غم،

نه ای غافل دگر از درد آدم.

نبینی از بلندی غرورت

تو پستی و بلندیهای عالم.

 

دو چشم آتشین سوزد دلم را،

دو لعل انگبین سوزد دلم را.

دو بیت گفته ام درد دو عالم،

دوباره چون ختین سوزد دلم را.