عشق زندگی

"عشق زندگی" نخستین مجموعه شعر عبادالله صالح بوده. مولف در موضوعات گوناگون عشق و زندگی شعر گفته است.

عشق زندگی

"عشق زندگی" نخستین مجموعه شعر عبادالله صالح بوده. مولف در موضوعات گوناگون عشق و زندگی شعر گفته است.

عباد الله صالح

عشق و زندگی
(مجموعة شعر)

محرر آرایش رامش شیرعلی
محرر تکنیکی عزیز قربانف

به مطبعه 26.12.2018 سپاریده شد.
.16/1 84х چاپش 28.12.2018 به امضا رسید. اندازه 60
.75 ، چاپ آفسیت. کاغذ آفسیت. جزء چاپی 15

عدد نشر 1000 نسخه.

وزارت فرهنگ « عرفان » در نشریات
جمهوری تاجیکستان چاپ شده است.

. 734018 ، ش.دوشنبه، کوچة ن.قرابایف، 17

بایگانی
آخرین مطالب

۱۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دوبیتی ها» ثبت شده است

۱۹
آذر

عجم، بر کف ترا آن جام جم نیست،

عرب یا رب رها از بند غم نیست.

برای آدمی دام است عالم،

چو آدم واقف از راز عدم نیست.

 

ز باغ وصل تو یک گل نچیده،

هزاران خار غم بر دل خلیده.

تو نور چشم من، ای نور دیده،

که دیده چون تو زیبایی ندیده.

 

نگفتم پیش کس گر از غم دل،

الم دارد دلم در عالم دل.

درون خانه چشمم نهانی

حرم سازم برای محرم دل.

 

به روی سینه ات کی سر گذارم؟

تپشهای دلت را کی شمارم؟

شکست از سنگ هجرت شیشه دل،

بیا، با ناز خود بشکن خمارم.

 

ترا بار دگر پیدا کنم من،

به نرخ جان ترا سودا کنم من.

نمی خواهم ترا سازم مجازات،

فقط بر خود ترا شیدا کنم من.

 

  گلی دیدی، دگر گلشن نجستی،

شراری دیدی و گلخن نجستی.

وبای منمنی بر تو اثر کرد،

اثر از من، اثر از من نجستی.

 

الها، جاودان راغون من باد!

مثال اختر گردون من باد!

به زیر چرخ ما چرخ تو چرخد،

که گردان چرخ تو از خون من باد

  • عبادالله صالح
۱۹
آذر

تو مثل من کجا همدل بیابی،

انیس و همدم خوشگل بیابی؟

کُشایی صد گره از مشکل دل،

چو من بکشاده دل مشکل بیابی.

 

به چشمان سیاهت نم نبینی،

در این عالم غم عالم نبینی.

همه دم می کنم زاری بسیار،

دل من را به چشم کم نبینی

 

سر دانا همیشه در بلا است،

مکافات قضا تنها جزا است.

چو در پاداش و در انعام تقدیر،

ا گر تقصیر نه، قسمت خطا است.

 

تو که غافل نه ای از عالم من،

چرا شادی کنی در ماتم من؟

اگرچه کم شود سالی ز عمرم،

نگردد ذره ای کم یک غم من.

 

دل ناپاک تو غرق گنه باد،

سر بی مغز تو در زیر چه باد.

سیه رویی سیه کردست نامم،

در این روی جهان رویش سیه باد.

 

 ز آه و ناله هر بینوا ترس،

نترسی از بلا، لیک از حیا ترس.

تو از خود رفته ای خودبین و خودخواه،

به خود ای و به خود آ، از خدا ترس!

 

بهار گل فشان آمد، خوش آمد،

نشان از بی نشان آمد، خوش آمد.

برای کاسه لیس کاسه دور

خوشامدگوکسان آمد، خوش آمد.

 

غبار سینه ها را برد دریا،

غم دیرینه ها را برد دریا.

رخ سبزینه ها بوسید دریا،

د ل سبزینه ها را برد دریا.

 

تو بانوی دل و دل خانه تست،

کسی که عاقل، او دیوانه تست.

اگر تو ساده و خامم شماری،

خیال خام تو افسانه تست.

 

دمی که بحث از وقت و فضا است،

فضا و وقت هم جزء قضا است.

جزای زندگان باشد غم مرگ،

سپس این زندگی خود یک جزا است

  • عبادالله صالح
۱۹
آذر

خبر از عالم بحر و برم نیست،

خبر از سوزش خشک و ترم نیست.

ز خاک تر بود آب و گل من،

ز غم می سوزم و خاکسترم نیست.

 

انیس خوشگل خوشجقچقم نیست،

رقیب بدزبان احمقم نیست.

حقم را می خوری گرچه، غمت نیست،

غمی که می خورم، هرگز حقم نیست.

 

به غارت برده ای رزق گدا را،

به یغما می بری از کور عصا را.

زمین مال خدا گویی و ده چند،

به یغما می بری مال خدا را.

 

ز جام چشم جادوی تو مستم،

هم از لبهای نوشت میپرستم.

دل سنگین تو پیمان شکن شد،

تمام عمر در بند شکستم.

 

خزان افتاده در دشت و دمان گشت،

جوانی رفت و از ما بی نشان گشت.

قضا تیری بزد بر سینه من،

قد چون تیر من مثل کمان گشت.

 

  نگار نازنین آمد چکنپوش، .

« ببرد از من قرار و طاقت و هوش »

چمن خوب و وطن خوب و جهان خوب،

بهار گل فشان دارد در آغوش.

 

بمانم سر به روی سینه تو،

که هستم عاشق دیرینه تو.

نماند تا نشان از کینه تو،

ببوسم از رخ سبزینه تو.

 

نیابی دل، اگر دلبر نیابی،

تو عمر رفته را از سر نیابی.

در دل را کُشا بر روی مادر،

به صد در سر زنی، مادر نیابی.

 

وزد باد مراد از سوی کویت،

شوم مخمور و مست از بوی مویت .

کنم ترک نماز عشق عمری،

نباشد قبله ام روی نکویت.

 

به ننگ آرد مرا بی ننگی تو،

به تنگ آرد مرا دلتنگی تو.

شکست زندگی نشکست قلبم،

دلم را بشکند دلسنگی تو.

 

  • عبادالله صالح
۱۸
آذر

نگویم پیش کس درد سرم را،

نبیند چشم کس چشم ترم را.

نسوزم زآتش قهر و ستیزی،

بسوزد آه سردی پیکرم را.

 

ز اسم آدمی جویم نشانی،

ز فعل آدمی خواهم امانی.

شمار ناکسان شد بی شماره،

صفات ناکسان ورد زبانی.

 

گهی دل در بر و دلبر برم نیست،

هوای عشق او چون در سرم نیست.

نوای عشق اویم بینوا کرد،

د لم خون می شود خنیاگرم نیست.

 

بسوزی در فراق مهوشی، دل،

ز برق یک نگاه بی غشی، دل.

نسوزم من اگر از آتش دل،

نمی سوزم دگر در آتشی، دل.

 

لب دریا چو پرشور و صدا هست،

که دریا تشنة ناز و ادا هست.

به بوسه می کند لبهای ساحل،

مگر او هم چو من بوسه گدا هست

 

 نمی دانم به من داری چه مشکل؟

ز تهدید و ملامتها چه حاصل؟

تو می کوشی گریزی خود ز غمها،

ولی غمها مرا آخر کُشد، دل!

 

دل تو در غم آب و گلم سوخت،

چه حاصل، کشته و هم حاصلم سوخت.

دلم در بند عشق تو اسیر است،

در بندت کُشا، بند دلم سوخت.

 

جوانی-شمع بزم و محفل من،

شود از تو منور منزل من.

نمی گنجی اگر در قالب خود،

جهانی با تو گنجد در دل من.

 

مبادا از غمت غافل بمیرم،

مبادا داغ تو در دل بمیرم.

لب دریا نبوسم از زبانت،

من لب تشنه در ساحل بمیرم.

 

ز هجر تو دل صدپاره ام سوخت،

ز اشک دیده ام رخساره ام سوخت.

نمی سوزد دلت بر حال آن نی

، دل سردش اگر از ناله ام سوخت.

 

 ز رنج زندگی دل در عذاب است،

تمام پیکرم مثل کباب است.

به سگ نان دادم، او عمری وفا کرد

، ز دست ناکسان عالم خراب است.

 

خدا جان و خدا تن آفریدست،

گل و گلزار و گلشن آفریدست.

گلی زیباتر از گلهای گلشن،

ز حسن نازکی زن آفریدست.

 

خدا جان و خدا تن آفریدست،

صفا در قلب روشن آفریدست.

نسوزد تا جهان از کفر کافر،

به کافر توبه کردن آفریدست.

 

ترا چون کان زر می جویم، ای گل،

ز هر کوی و گذر می جویم، ای گل.

تو از من رفتی و قلبم ربودی،

ز قلب خود اثر می جویم، ای گل.

 

چرا، شیطان، همه ما دشمن تو،

مدام این دست ما بر دامن تو.

گناه دو جهان در گردن ما،

گناه ما همه در گردن تو

  • عبادالله صالح
۱۷
آذر

ترا چون گنج این دنیا بخواهم،

چنین دلجو، چنین زیبا بخواهم.

ز تنهایی نگه دارد خدایا،

ترا تنها، ترا تنها بخواهم.

 

تو که دانی دل پرانقلابم،

دل دیوانه و حال خرابم،

مریز اشکی دگر از چشم آبی،

چو آب چشم خود سازی تو آبم.

 

ادای تو، ادای تو دل من،

ادای یک صدای تو دل من.

زکات حسن ده یک بوسه بر من،

تو سلطانی، گدای تو دل من.

 

سرم را تا سر دار تو بردم،

ز غمها و المهای تو مردم.

ببخشا از کرم ای جان شیرین،

که جانم را برای تو سپردم.

 

  بیاض گردنت از دار بالا،

دو گیسو حلقة دام و بلاها.

سرم را بر سر دارت بیاویز،

که بادا بگذرم از دار دنیا.

 

ز رفتار کج دنیا بیندیش،

گهی نوشی دهد، گاهی زند نیش.

سر دارا سر دارش بیاویخت،

در خود را گشاید سوی درویش.

 

سر راهی نشینی، دلبر من،

زنی سنگ ملامت بر سر من.

غمت گر داده ام، غم بر سر من،

غم تو سر شود بعد سر من.

 

بلای سر سر بالای من شد،

به من دشمن بت زیبای من شد.

به نادان و بدان رشکی ندارم،

سوادم باعث سودای من شد.

 

  پس از ما عاشق شیدا نیاید،

دگر آدم، دگر حوا نیاید.

چو آدم دید، دنیا بی وفا است،

دگر اصلا بر این دنیا نیاید.

 

غم و درد جهان بار من و تو،

شکایت از زمان کار من و تو.

جهان نامهربان باشد، غمی نیست،

خدای مهربان یار من و تو.

 

غم و درد جهان داری اگر تو،

عبادت هر زمان داری اگر تو،

خدای مهربان هرگز نبخشد،

دل نامهربان داری اگر تو.

 

غم و دردت همه سودای من باد!

تمنّای دل شیدای من باد!

شب و روزم بود یکرنگ و یکسان،

شب وصلت شب یلدای من باد!

 

رود از دل همه عصیان و شورت،

سرور و مستی و کبر و غرورت.

به روی سبزه ای پا می گذاری،

بروید یک زمان در روی گورت.

 

اگر غمگین، اگر مسرور و شادم،

ره سیصد معما را گشادم.

رها کردم ز کف دست ترا من،

تمام هستی ام از دست دادم.

 

دروغ بی وفایی خواهدم کُشت،

فریب آشنایی خواهدم کُشت.

خطای عاشقی روز جزایم

چو مرگ باسزایی خواهدم کُشت.

 

اگر در حکم قسمت علّتی نیست،

چو نقد عمر نسیه ثروتی نیست.

پی دولت اگر عمرت هدر رفت،

ولی از عمر بهتر دولتی نیست.

  • عبادالله صالح
۱۶
آذر

اگر بدخواه، اگر بدگو نباشیم،

چرا حق بین، چرا حقگو نباشیم؟

زبان یک می کند روزی غم و درد،

اگر یکدل، اگر یکرو نباشیم.

 

شبی ترکت کنم، روزم سیاه است

، نپرسم حال تو، حالم تباه است.

گنه پوشی گناه است و ولیکن،

گنه های ترا گفتن گناه است.

 

گشادم بر تو دل را بی تقاضا،

اگر جرمی تو بینی، عیب منما.

دلم دریاست، از صافی آبش

بتابد سنگها در قعر دریا.

 

سبوی صبح دارد بوی نوروز،

چو هدیه آورد از کوی نوروز.

چو تندر نالة نی آورد باد،

برقصد لاله اندر طوی نوروز.

 

 بهار آمد، مبارک، ای نگارم،

ترا خواهم، نگار غم برآرم.

زمین للم قلبت کشت کرده،

در آن تخم وفا و مهر کارم.

 

دل من، ای دل من، ای دل من،

دل حسرتکش من، بسمل من.

هوسهایت به آخر می کُشندم،

تو باشی دشمن و هم قاتل من.

 

هزاران قصر گر برپا بسازی،

که تا یک همدلی پیدا بسازی،

نگردد همدل و همبستر تو،

ز طلا دلبر زیبا بسازی.

 

مده ترسی مرا از این و از آن،

مده ترسی مرا ازکندن جان.

نمردم من اگر از تیر مژگان،

نمی میرم دگر از تیرباران.

 

 ز یار خود گریزانی مگر تو،

شبیه باد و بارانی مگر تو؟

گل افشان کرده و ترکم نمایی

، بهار تاجکستانی مگر تو؟

 

زمان گل فشان من کجا شد؟

همه زور و توان من کجا شد؟

بهار آمد، جهان از نو جوان شد،

جوانی جهان من کجا شد؟

 

زبون بینم زبان مادری را،

برم از دل رسوم دلبری را.

به عالم در به در باشم،

ولی من برم از در به در لفظ دری را.

 

صفای قلب ما شعر تری است،

مقدس چون زبان مادری است.

در دل چون در دنیا کُشایید،

زبان مادری ما دری است.

  • عبادالله صالح
۱۶
آذر

به غم شوریده چرخ آب و گلم را،

هوسها داده باد این حاصلم را.

غم و درد جهان بیعت نموده،

زدند آتش مکان و منزلم را.

 

جهانی را دل آرا می کنی، عشق،

گدایی را تو دارا می کنی، عشق.

توان دادن تاوان ندارم، مدارم کو،

مدارا می کنی، عشق.

 

دلا، خونی به جز غم حاصلت کو؟

تو ناصح، عاقل ناقابلت کو؟

ز درد و غم دلم آب و ادا شد،

نمی پرسد کسی باری، دلت کو؟

 

گذر کردم همه کوه و دمن را،

گذشتم من همه مرز چمن را.

ندانستم، فقط در سرحد مرگ

نمی پرسد کسی سرحدشکن را.

 

 به هر گامی دوصد هنگامه ماند،

نماند نام شه، شهنامه ماند.

اگر سوز دلی در شعر ما نیست،

ز خامی عیب ما در خامه ماند.

 

ز هر زخمی شفا یابد تن ما،

دوایی کو ولی زخم سخن را؟

رود گر آدمی روزی ز دنیا،

ولی آدم گری ماند به دلها.

 

چه سان رقصی ز پیک شادیانه؟

کجا تازی ز ضرب تازیانه؟

معمای از این مشکلتری نیست،

که تا صبح دگر مانی تو یا نه؟

 

در اول شهرتت آوازه سازند،

سپس نامت ز خاطر تازه سازند.

چو نشناسی حد و اندازة خود،

کفن را با قدت اندازه سازند.

 

 غم و وهم اجل در سینه دارم،

اجل از من، من از او کینه دارم.

اجل از من، من از او می گریزم،

به غیر از زیستن چاره ندارم.

 

سمند زندگی گر زیر زین است،

اجل چابک سوار اندر کمین است.

چه فرقی زین سوار و هم پیاده؟

همه آوارة روی زمین است.

 

صفای روح و جان را خواهم، ای دوست،

انیس خوش زبان را خواهم، ای دوست.

به مال این جهان هرگز خوشم نیست،

خوشیهای جهان را خواهم، ای دوست.

 

اگرچه منصب و عنوان ندارم،

اگرچه دفتر و دیوان ندارم،

همین کافی بود بهرم، عزیزان،

دل شوریده و دیوانه دارم

  • عبادالله صالح
۱۵
آذر

دلم سوزد که دلسوزی ندارم

دگر عشق دل افروزی ندارم.

ندادی بوسه نوروزیی تو،

خزانم بی تو، نوروزی ندارم.

 

اگرچه دولت دنیا ندارم،

اگرچه پیسه و طلا ندارم،

ز حالم گر کسی پروا ندارد،

از این هم ذره ای پروا ندارم.

 

شب یلدا لب دریا نیایی،

اگر آیی، چرا تنها نیایی؟

بلی گویی، ولی داری بلایی،

تو، آخر، بی بلا اصلا نیایی.

 

بسا شعر و غزل داری تو دریا،

دوبیتی در بغل داری تو دریا.

نمی خواند کسی شعر تر تو،

چو ما شور و مغل داری تو دریا.

 

  لب دریا دمی تنها نشینی،

دمی بی درد و بی سودا نشینی.

چو دریا چشم تر یک دم نپوشم،

به امیدی به چشم ما نشینی.

 

لب دریا تماشا می کنی، گل،

ز حسن خود تمنّا می کنی، گل.

دلم دریای خون است و ولی باز

دو چشمم سیل دریا می کنی، گل.

 

ز دریا شاعری، شاعرتری نیست،

چو شعر او دگر شعر تری نیست.

غزلهای دل دیوانه اش هست،

ولی دیوان او در دفتری نیست.

 

دل بی غم لب دریا نیاییم،

برای گفتن غمها نیاییم.

لب دریا بیا، تا هست دنیا،

دوباره ما به این دنیا نیاییم.

 

  به حجم صد جهان می دارمت دوست،

قسم، برتر ز جان می دارمت دوست.

ز جان بهتر، ز جان خوشتر چه باشد،

بدان، بهتر ز آن می دارمت دوست.

 

شتابان می رود رود حیاتم،

به پایان می رود رود حیاتم.

چو سنگ ساحل دریا خموشم،

پرافغان می رود رود حیاتم

 

بد و نیک جهان را دیده ای،

دل، غم و درد زمان را دیده ای، دل.

گهی از دست یک زمره ضیایی

ضیا جسته زیان را دیده ای، دل.

 

تو بی گور و کفن می میری، ای دل،

تو بی حرف و سخن م یمیری، ای دل.

ز درد منمنی ما و منها

تو آخر مثل من می میری،ای دل.

 

 کشم بار غم بیش و کمی را،

دمی بی غم نبینم آدمی را.

غم عالم نسوزد بی غمی را،

غم بی غم بسوزد عالمی را.

 

زمان مرگ ما دیری ندارد،

اجل تدبیر و تأخیری ندارد.

یکی از جان خود سیر و دگر کس

ز خاک گور هم سیری ندارد.

 

اگر بی جرم و بی تقصیر باشی،

چرا از حرف من دلگیر باشی؟

چرا نالی از این تقدیر بی رحم؟

تو ظالمتر از این تقدیر باشی!

 

ترا در دل غم بیش و کمت نیست،

صفات آدمی در عالمت نیست.

غم مردم خورم گویی تو عمری،

حق مردم خوری عمری، غمت نیست.

 

  نمی ترسی تو از بهتان و سودا،

نمی ترسی تو از جنجال و غوغا.

اگر سازی پولی از ثروت خود،

چه آسان بگذری گرداب دریا.

 

صفارا برده اند از حسن کشور،

وفا را کُشته اندر قلب دلبر.

اجل رحم و بشر پروا ندارد

به طفل بی گنه در رحم مادر.

 

تو آزادی ز بند غصه و غم،

نه ای غافل دگر از درد آدم.

نبینی از بلندی غرورت

تو پستی و بلندیهای عالم.

 

دو چشم آتشین سوزد دلم را،

دو لعل انگبین سوزد دلم را.

دو بیت گفته ام درد دو عالم،

دوباره چون ختین سوزد دلم را.

  • عبادالله صالح
۱۴
آذر

کسی غم از دل شاعر ندارد،

ادب تاج است، یک تاجر ندارد.

ره من هم رسد بر آخر خط،

غم و درد جهان آخر ندارد.

 

دل من شکوه از جانان ندارد،

گله از بخت بی سامان ندارد.

غمی که خورده است، آسان نباشد،

توان دادن تاوان ندارد.

 

فدای عشوه و ناز و ادایت،

دل و جانم، دل و جانم فدایت.

ز جان سیرم، ز جان سیرم،

و لیکن ندارم سیریی از بوسه هایت.

 

دل و جانم، دل و جانم فدایت،

فدای عشوه و ناز و ادایت.

وضوی چشم زآب دیده بشکست،

تیمم می کنم با خاک پایت.

 

  چو رازی در دلم بنهفته ای تو،

چو گل در دیده ام بشکفته ای تو.

دروغی گفته ای، که دارمت دوست

، بمیرم بر دروغ گفتة تو.

 

طبیب حاذقم، با سحر و جادو

تب و تابم طبابت می کنی تو.

جراحتهای مرموز دلم را

طبابت می کنی با تیغ ابرو

 

. چو خاری بر دل رنجیدة من

خلد گلهای بی تو چیدة من

. چه سود از شادی دنیای روشن،

اگر روشن نباشد دیدة من!

 

سرای غم دل آزردة من،

طنابی شد تن افسردة من.

نشان جور سنگین حیات است،

هر آن سنگی، که اندر گُردة من

 

 دل از من، دلبر سبزینه، کندی،

کمند یاری دیرینه کندی.

تو دل کندی، ندانستی، که آخر

دلم را از درون سینه کندی.

 

به جان و دل صفای تازه آری،

به من بخشی هزار امیدواری،

تو جانم گویی و آزاری جانم،

به جان خود مگر رحمی نداری؟

 

به دام عشق خود کردی اسیرم،

سراپا از غمت سوزد ضمیرم.

غمت روزی کند قصد هلاکم،

از آن دم پیش از شادی بمیرم.

 

دلا، از عاشقی بار گران نیست،

گران باری چو عشق دلبران نیست.

ز مرگ بی امان یابی رهایی،

ز عشق دلبران دیگر امان نیست.

 

دلم را داغ الم کردست، افسوس،

سرای درد و غم کردست، افسوس.

انیس من قلم بد تا به امروز،

قلم قلبم قلم کردست، افسوس!

 

زآزاری دلم آزرده گردد،

گل ارمان من پژمرده گردد.

ندادم تن به تقدیرم،

که اگرچه تن افگار من افسرده گردد.

 

ز عالم صد الم دارد دل من،

غمی از بیش و کم دارد دل من.

غم بیش و کم عالم غمی نیست،

غمی بدتر ز غم دارد دل من.

 

دلم سوزد، که دلسوزی ندارم،

دگر عشق دل افروزی ندارم.

بکُشتم نفس را چون روزه داری،

پی روزی ولی روزی ندارم.

 

 

  • عبادالله صالح
۱۲
آذر

دگر در دل غم مردن نماندست،

شرر در دل، توان در تن نماندست.

چه فرقی، مرگ یا که مکر دشمن،

دگر از من اثر در من نماندست.

 

بسا سنگین و سختی روزگارم،

به سنگی می زنی از هر کنارم. ن

شد قانع دل سنگت به مرگم،

که سنگی می نهی روی مزارم.

 

الها، هیچ نام از بد نماند،

سر راهی دگر یک سد نماند.

میان دو جهان تا سرحدی هست،

میان ما و تو سرحد نماند.

 

دگر پروا ز پیمانی نداری،

چو در دل لطف و احسانی نداری.

بخوانم کافر عشقت، نرنجی،

به عشقم بسکه ایمانی نداری.

 

  تو بی عهدی، اگر پیمان نداری،

تو بدمستی دگر درمان نداری.

ز مال این جهان پیدا و پنهان

همه داری،ولی ایمان نداری.

 

چو تو بی لطف و بی احسان ندیدم،

چو تو بی عهد و بی پیمان ندیدم.

چو شیطان پیش تو بیچاره گشتست،

ز تو بیچاره تر شیطان ندیدم

 

نمی بینی دگر نیک و بد خود،

گذر کردی تو از حد از حد خود.

جهان را تنگ بینی، تا نبینی

برابر با قد خود مرقد خود.

 

سرم در چرخ همچون چرخ گردان،

دلم تنگ است همچون چاه و زندان.

زمین سخت و بلند این آسمان است،

میان هر دو من استاده حیران.

 

 سر بالای ما دور از بلا به،

غم ما از زر و سیم شما به.

پی ثروت اگر عمری دویدیم،

نبوده ثروتی از عمر ما به.

 

طلسم جادوی جانانه ای باز

برد بر عالم افسانه ای باز.

از آن خندم، که می گرید به حالم،

ز من دیوانه تر دیوانه ای باز.

 

نبیند مزرع عشقت خزان را،

به غمزه کُشته ای غمدیدگان را.

نشان از دل، نشان از جان نماند،

به تیری می زنی هر دو نشان را.

 

مکن اصلا ز پیشت پیشم، ای گل،

نمک پاشی به قلب ریشم، ای گل.

اگر من کُشته ام عشق دلت را،

یقین قاتل به مرگ خویشم، ای گل.

 

  چو آن رودی که در ساحل نگنجد،

غم عشقت دگر در دل نگنجد.

چنانت دوست می دارم، نگارا،

که در عقل یکی عاقل نگنجد. ب

 

ه جز عشقت غمی در دل ندارم،

به جز کویت دگر منزل ندارم.

نمی پرسی دمی از مشکل من،

از این مشکلتری مشکل ندارم.

 

به جز عشقت غمی در دل نباشد

، دلت از درد من غافل نباشد.

نمی پرسی دگر درد دلم را،

از این دردی دگر قاتل نباشد.

 

صبا آید، نسیم تازه اش نیست،

غم دل را حد و اندازه اش نیست.

دلم ویرانه شهر و عشق ممنوع،

شعار و پرچم و آویزه اش نیست.

 

 لب ساحل چو بوسد موج گرداب

ز شادی می خورد گرداب صد تاب.

لب دریا نبوسم از لبانت،

من لب تشنه می میرم لب آب.

 

لب ساحل چو بوسد موج سیلاب،

لب ساحل نمی آرد دگر تاب.

دل من می تپد در سینة تو

چو ماهی برون افتاده از آب.

 

شراب مکر عشقت نوش سازم،

به هر فند و فریبت گوش سازم.

زنی آتش به قلب پرشرارم،

به آب دیده ام خاموش سازم.

 

گهی سیله، گهی سل می کنی تو،

فشار و سکتة دل می کنی تو.

 به "بسم الله قسم خوردی، که یاری،

  چو دشمن لیک بسمل می کنی تو.

 

به جز عشقت غمی در سر نباشد،

به جز کویت در دیگر نباشد.

چو نشناسی مرا در روز سختی،

از این روزی دگر بدتر نباشد.

 

من از تو نقره و طلا نخواهم،

من از تو دولت دنیا نخواهم.

بخواهم نیم بالین ترا من،

از آن چیزی دگر بالا نخواهم.

 

انیس من نگار خوشگلی بود،

من و او را نه غم، نه مشکلی بود.

به او دل دادم و کردم فراموش،

درون سینة من هم دلی بود

 

. ز هجرت جان رنجورم بسوزد،

ز جورت قلب پرشورم بسوزد.

چنان سوزم ز عشقت در تگ خاک،

ز سوزم سبزة گورم بسوزد.

 

 غم و درد دل شوریدة من

شود اشکی، چکد از دیده من.

به حسرت سر کشد از خاک گورم،

گل از باغ دل ناچیده من.

 

چمن دزدیده حسن دامنت را،

صبا با خود برد بوی تنت را.

چه سان گنجد در آن پیراهن خود،

تنی آغش کند پیراهنت را.

 

ننالم از دل آزرده خود،

ز هر فند و فریب خورده خود.

به مرگ دیگران گریم، چه چاره،

نمی گریم ولی بر مرده خود.

 

اگر دستم رسد، آرم به چنگت،

ببوسم از لبان لاله رنگت.

شود زیبا همه زشتی دنیا

به پیش روی و چشمان قشنگت.

 

  تو یک افرشته دنیای عشقی،

چو یک هنگامه رؤیای عشقی.

یگانه ماهی طلایی، ای ماه،

که پنهان در دل دریای عشقی.

 

صبا بر گوش گلهای چمن گفت،

ز عشق ما و تو یک-دو سخن گفت.

ترا جان و مرا جان تو خوانده،

ثنا از من به تو، از تو به من گفت.

 

دلم را پرالم دیدی و رفتی،

به چشمم اشک غم دیدی و رفتی.

جهان را پیش چشمم تار کردی،

مرا با چشم کم دیدی و رفتی.

 

شوم مخمور و مست از چشم مستت،

چو بینم جلوه های قد و بستت.

ندارم شکوه از دست اجل هیچ،

بمیرم من اگر در روی دستت

  • عبادالله صالح