عشق زندگی

"عشق زندگی" نخستین مجموعه شعر عبادالله صالح بوده. مولف در موضوعات گوناگون عشق و زندگی شعر گفته است.

عشق زندگی

"عشق زندگی" نخستین مجموعه شعر عبادالله صالح بوده. مولف در موضوعات گوناگون عشق و زندگی شعر گفته است.

عباد الله صالح

عشق و زندگی
(مجموعة شعر)

محرر آرایش رامش شیرعلی
محرر تکنیکی عزیز قربانف

به مطبعه 26.12.2018 سپاریده شد.
.16/1 84х چاپش 28.12.2018 به امضا رسید. اندازه 60
.75 ، چاپ آفسیت. کاغذ آفسیت. جزء چاپی 15

عدد نشر 1000 نسخه.

وزارت فرهنگ « عرفان » در نشریات
جمهوری تاجیکستان چاپ شده است.

. 734018 ، ش.دوشنبه، کوچة ن.قرابایف، 17

بایگانی
آخرین مطالب

۳۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شاعر تاجیک» ثبت شده است

۱۹
آذر

خبر از عالم بحر و برم نیست،

خبر از سوزش خشک و ترم نیست.

ز خاک تر بود آب و گل من،

ز غم می سوزم و خاکسترم نیست.

 

انیس خوشگل خوشجقچقم نیست،

رقیب بدزبان احمقم نیست.

حقم را می خوری گرچه، غمت نیست،

غمی که می خورم، هرگز حقم نیست.

 

به غارت برده ای رزق گدا را،

به یغما می بری از کور عصا را.

زمین مال خدا گویی و ده چند،

به یغما می بری مال خدا را.

 

ز جام چشم جادوی تو مستم،

هم از لبهای نوشت میپرستم.

دل سنگین تو پیمان شکن شد،

تمام عمر در بند شکستم.

 

خزان افتاده در دشت و دمان گشت،

جوانی رفت و از ما بی نشان گشت.

قضا تیری بزد بر سینه من،

قد چون تیر من مثل کمان گشت.

 

  نگار نازنین آمد چکنپوش، .

« ببرد از من قرار و طاقت و هوش »

چمن خوب و وطن خوب و جهان خوب،

بهار گل فشان دارد در آغوش.

 

بمانم سر به روی سینه تو،

که هستم عاشق دیرینه تو.

نماند تا نشان از کینه تو،

ببوسم از رخ سبزینه تو.

 

نیابی دل، اگر دلبر نیابی،

تو عمر رفته را از سر نیابی.

در دل را کُشا بر روی مادر،

به صد در سر زنی، مادر نیابی.

 

وزد باد مراد از سوی کویت،

شوم مخمور و مست از بوی مویت .

کنم ترک نماز عشق عمری،

نباشد قبله ام روی نکویت.

 

به ننگ آرد مرا بی ننگی تو،

به تنگ آرد مرا دلتنگی تو.

شکست زندگی نشکست قلبم،

دلم را بشکند دلسنگی تو.

 

  • عبادالله صالح
۱۹
آذر

به مال و ثروت دنیا تو نازی،

گذشته عمر تو بازی به بازی.

مسلمان صورت و کافرسرشتی،

دهی وعده، ولی توبه نسازی.

 

نه از بلخ و تخار و کابلی تو،

گل من، سوسن و هم سنبلی تو.

تو کان زر، ولی بالاتر از آن،

نگار خوشگل و زرکاکلی تو.

 

تو با من یک نفس بودی و رفتی،

هوس بودی، عبث بودی و رفتی.

ز دنیای هوسهای دل من

تو هم یک بوالهوس بودی و رفتی.

 

گل افشان آمدم من بر در تو،

نشینم تا دمی بی غم بر تو.

قیامت می کند تا روز محشر

مسلمانکُش نگاه کافر تو.

 

گناه بنده را بخشا، خداوند،

به نامت می خورد هر بار سوگند.

به نام حق قسم، هرگز حقم نیست،

همه درد و همه رنج و همه فند.

 

 جهان ترسی دهد از نیش و نوشم،

جهان غمخانه، من خانه بدوشم.

دو چشمم چار بر راه اجل شد،

نیاید تا اجل، چشمم نپوشم.

 

کجایی، دلبر خورشیدرویم؟

ببخشا این دل دیوانه خویم.

به دور کعبه خورشید رویت

طواف آرد زمین آرزویم.

 

بهار گل فشان بوی تو آرد،

خمار دیدن روی تو آرد.

مگر عشقت بود آهن ربایی،

به هر سویی روم، سوی تو آرد.

 

شتاب عمر ما ما را خطاب است،

که تاب و سوز ما صدها کتاب است.

صواب و هم گنه دارد حسابی،

گناه ما و لیکن بی حساب است.

 

دلم آیینة آیین عشق است،

غرض را کُش، که او بدبین عشق است.

دل من شد شهید عشق یاری،

شهید راه حق در دین عشق است.

 

 الها، سوز ناسازی نماند،

میان ما و تو رازی نماند.

ز کلّ جمله بازیهای دنیا

به غیر عاشقی بازی نماند.

 

دلی بودم، ورا بردی چرا تو؟

قسمهای خطا خوردی، چرا تو؟

اگرچه بی گنه کُشتی مرا تو،

گنهکارم کنی، مردی چرا تو؟

 

ز بوی نفت اگر مستی و مخمور،

چه دانی عشق را شیخ شکمپر.

مسلمان را کُشی با دست کافر،

چرا بر دین حق داری تمسخر؟

 

بسا ترسم، سخن، از مردن تو،

بسا مشکل بود ناگفتن تو.

تو عریان می مری! شعر سفیدم

نگردد گر کفن اندر تن تو.

 

بسا ترسم، سخن، از مردن تو،

بسا مشکل بود ناگفتن تو.

همه نیک و بدم افشا کنی تو،

ولی هرگز نبودم دشمن تو

  • عبادالله صالح
۱۸
آذر

نگویم پیش کس درد سرم را،

نبیند چشم کس چشم ترم را.

نسوزم زآتش قهر و ستیزی،

بسوزد آه سردی پیکرم را.

 

ز اسم آدمی جویم نشانی،

ز فعل آدمی خواهم امانی.

شمار ناکسان شد بی شماره،

صفات ناکسان ورد زبانی.

 

گهی دل در بر و دلبر برم نیست،

هوای عشق او چون در سرم نیست.

نوای عشق اویم بینوا کرد،

د لم خون می شود خنیاگرم نیست.

 

بسوزی در فراق مهوشی، دل،

ز برق یک نگاه بی غشی، دل.

نسوزم من اگر از آتش دل،

نمی سوزم دگر در آتشی، دل.

 

لب دریا چو پرشور و صدا هست،

که دریا تشنة ناز و ادا هست.

به بوسه می کند لبهای ساحل،

مگر او هم چو من بوسه گدا هست

 

 نمی دانم به من داری چه مشکل؟

ز تهدید و ملامتها چه حاصل؟

تو می کوشی گریزی خود ز غمها،

ولی غمها مرا آخر کُشد، دل!

 

دل تو در غم آب و گلم سوخت،

چه حاصل، کشته و هم حاصلم سوخت.

دلم در بند عشق تو اسیر است،

در بندت کُشا، بند دلم سوخت.

 

جوانی-شمع بزم و محفل من،

شود از تو منور منزل من.

نمی گنجی اگر در قالب خود،

جهانی با تو گنجد در دل من.

 

مبادا از غمت غافل بمیرم،

مبادا داغ تو در دل بمیرم.

لب دریا نبوسم از زبانت،

من لب تشنه در ساحل بمیرم.

 

ز هجر تو دل صدپاره ام سوخت،

ز اشک دیده ام رخساره ام سوخت.

نمی سوزد دلت بر حال آن نی

، دل سردش اگر از ناله ام سوخت.

 

 ز رنج زندگی دل در عذاب است،

تمام پیکرم مثل کباب است.

به سگ نان دادم، او عمری وفا کرد

، ز دست ناکسان عالم خراب است.

 

خدا جان و خدا تن آفریدست،

گل و گلزار و گلشن آفریدست.

گلی زیباتر از گلهای گلشن،

ز حسن نازکی زن آفریدست.

 

خدا جان و خدا تن آفریدست،

صفا در قلب روشن آفریدست.

نسوزد تا جهان از کفر کافر،

به کافر توبه کردن آفریدست.

 

ترا چون کان زر می جویم، ای گل،

ز هر کوی و گذر می جویم، ای گل.

تو از من رفتی و قلبم ربودی،

ز قلب خود اثر می جویم، ای گل.

 

چرا، شیطان، همه ما دشمن تو،

مدام این دست ما بر دامن تو.

گناه دو جهان در گردن ما،

گناه ما همه در گردن تو

  • عبادالله صالح
۱۳
آذر

غم شعر ترم بوی تو دارد

تمام پیکرم بوی تو دارد.

شراب وصل تو در ساغرم نیست،

سبو و ساغرم بوی تو دارد.

 

غم شعر ترم بوی تو دارد،

کنار و بسترم بوی تو دارد.

بزن آتش مرا، خاکسترم کن،

ببین، خاکسترم بوی تو دارد.

 

همه شعر ترم یاد تو دارد،

کتاب و دفترم یاد تو دارد.

ندارم باوری، یادم کنی، باز

دل ناباورم یاد تو دارد.

 

ره عشقت اگرچه بی خطر نیست،

دگر راه فرار و هم گذر نیست.

شود نزدیک راه کهکشان هم،

رهی از راه وصلت دورتر نیست.

 

 ترا گم می کنم، قلبم شود ریش،

ترا می یابم و گم می کنم خویش.

تو دل را برده و من داده ام دل،

نبودست عاشقی از بازیی بیش.

 

چو درد عشق تو دردی دگر نیست،

وفادارت چو من مردی دگر نیست.

گناه من اگر عشق تو باشد،

گنهکاری چو من فردی دگر نیست.

 

به عهدش عاشقی صادق نماند،

به یارش مونس و مشفق نماند.

اگر عاشق ز دست عشق میرد،

در این عالم دگر عاشق نماند.

 

به عهدم خواهی ار صادق بمانم،

به شعر و شاعری لایق بمانم.

اگر خواهی مرا سازی مجازات،

در این دنیا بمان عاشق بمانم.

 

  مرا هر دم پشیمان می کنی،گل،

مرا از خود گریزان می کنی، گل.

به دل کاری گهی درد و گهی غم،

دلم را کشت گردان می کنی، گل.

 

شوم مفتون، شوم شیدایت، ای گل،

چو بینم خندة زبایت، ای گل.

جهنّم می شود بهرم جهانم،

چو مانم غافل از دنیایت، ای گل.

 

همه خشک و ترم می سوزد از نو،

پیاپی پیکرم می سوزد از نو.

غم نامهربان خاکسترم کرد،

مگر خاکسترم می سوزد از نو؟

 

شوم دیوانه و مفتونت، ای گل،

چو بینم قامت موزونت، ای گل.

جهان یک دانه جو ارزش ندارد

به پیش روی گندمگونت، ای گل.

 

  ز عشق تو دلم می سوزد،ای گل،

تمام حاصلم می سوزد،ای گل.

نسوزم من چه سان بر حالت خود؟!

به حالم قاتلم می سوزد، ای گل.

 

بنالد روز و شب عشق ترا دل،

که عشق تو مرا آخر کند سل.

نمردم من اگر از درد عشقت،

نمی میرم دگر از درد قاتل.

 

دلم سوزد همه این روز و شبها،

ز سوز بوسه ها، از سوز لبها.

ندارم تاب آن، رویت بتابی،

چه داند سوز دل بی تاب و تبها.

 

غم تو خورده گشتم سیر از جان،

خمارت در دلم افزود چندان.

اگر درکم کنی، دردم شود گم،

اگر ترکم کنی، ترکم ز هجران.

 

  غم عشقت همه سربار من شد،

نوازشهای تو آزار من شد.

نکردم زاریی در پیش ناکس،

همه عالم ولی بیزار من شد.

 

جهان رنگین نه و نیرنگ رنگ است،

غمت با شادی ام درگیر جنگ است.

مرا در خانة قلبت بده جا،

برایم این جهان بسیار تنگ است.

 

ز عشق یار جان سوزد روانم،

رسیده تیغ غم بر استخوانم.

نکردم عشق را هرگز گدایی،

ز عشق خانمان بی خان و مانم.

 

نکردی یاد ما، یاد خدا کن،

حیات من خزان کردی، حیا کن.

تو عشق اندر دل ما کُشته رفتی،

سر گورش بیا، باری دعا کن.

 

 کجایی دلبر دیرینة من،

انیس و همدم بی کینة من؟

اگر ترکت کنم، سبزینة من،

دلم ترکد درون سینة من.

 

دل من، ای دل بی کینة من،

انیس و همدم دیرینة من.

بدانم عالمی در تو بگنجد،

به جز آن غم که دارد سینة من.

 

دل من، ای دل بی کینة من،

ملولی از غم دیرینة من.

نمی گنجی تو خود در عالم عشق،

چه سان گنجی دگر در سینة من؟

 

عزیز زندگی، دادی عذابم،

ز که پرسم سؤال بی جوابم؟

کنی تقسیم و طرحی جمع ما را،

برابر کی شود با تو حسابم؟

 

  • عبادالله صالح
۰۹
آذر

کاش باشم ناله ای، تا گل بدن گوشم کند.

کاش باشم پیرهن، از شوق آغوشم کند.

کاش گردم شمع و سوزم در سر بالین او،

بهر خواب ناز خود ناچار خاموشم کند.

کاش باشم حلق های در بند زلفان نگار،

هر زمان از زدف مشکینی سیه پوشم کند.

کاش باشم جوی آبی در زمین خاطرش،

بهر رفع تشنگی شادم، اگر نوشم کند.

کاش باشم ساقی بزم وصال آن نگار،

تا ز جام وصل خود یک عمر مدهوشم کند.

کاش باشم شعر تر، جوید مرا از دفتری

، هر گه از یاد و هشش یک دم فراموشم کند.

  • عبادالله صالح
۰۵
آذر

نقّاش شعر باشم، با خامه خیالم،

سیمای دلکش تو در لوح جان کشیدم.

با آب و رنگ تازه چشمان آبیت را

در چشمه های صاف شعر روان کشیدم.

از مژّه های چشمم یک موقلم بسازم،

با صد خیال رنگین سازم رخت منقّش.

در عقل من نگنجد سیمای دلکش تو،

با خون دل کشیدم عکس ترا چه دلکش.

رخسار صبح سایت همرنگ صبح صادق،

در برگ گل کشیدم لبهای لاله رنگت.

رنگین کمان خورشید همرنگ کرتة تو،

نازکتر از نهال است این قامت قشنگت.

عکس رخت بجویم از چشم اختر شام،

دزدم ترا ز چشم هر سفله رو و بدنام.

عکس تو جا نموده در مردم دو چشمم.

عکس رخت کشم من، قلبت کنم به خود رام.

  • عبادالله صالح
۰۵
آذر

دل من، ای دل عصیانگر من،

تو باشی دشمن دیرینه من.

ترا پیدا کنم، عفوت نسازم،

شوی حبس ابد در سینه من.

نمی دانم چه سان سازم مجازات،

ترا عصیانگر مغرور و سرکش.

اگرچه سوختم از آتشت من،

زنم هردم ترا بر آب و آتش.

تو عصیان م یکنی در سینه من،

زنم هر دم ترا سنگ ملامت.

همه دار و ندارم رفت بر باد،

بیاویزم ترا بر دار قسمت.

عنان و اختیارم رفت از دست،

تو از خود رفت های، بر خود نیایی.

به رغم این همه بیداد روزی،

بترکانی تو خود را چون فدایی.

  • عبادالله صالح
۰۴
آذر

شمع اندر شب بسوزد، عمر خود سازد تباه،

می دمد صبح سفید و میشود روزش سیاه.

گرچه شمع اندر سرش باشد کلاهی همچو زر،

بامرام آخر سرش را م یخورد این زرکلاه.

خانه را روشن نماید شمع از سوزش، ولی

گشته است او قاتل پروانه های بی پناه.

هر قدر این عالم فانی شود روشن ز نور،

سبز گردد هر کجایی سایه ها در روی راه.

سعی کمتر کن برای شهد، که از شهد خود

خانه ویران است زنبور عسل هر سال و ماه.

حقتلاشی خلق را چون حلقه در حلقش شود،

از صوابی گر سخن گویی، شود آخر گناه.

  • عبادالله صالح
۰۳
آذر

مطربا! استا! صدایم با نوایت جور نیست،

مست و مخموریم، ورنه، جرم در تنبور نیست.

تازه سازی زخم دلها زخمه بر تاری زنی،

نغمة ناجور تو درد دل رنجور نیست.

جرعه ای از بادة لبهای او نوشیده ام،

شور و عصیانش چرا در آب هیچ انگور نیست؟

من چه سان تاوان دهم، در تن توانی کو مرا؟

هیچ دردی خود ز درد ناتوانی زور نیست.

عالمی آباد هست و قلب ما آباد نیست،

نام ما مشهور هست و گور ما معمور نیست.

حاجیا، شعر ترت دارد نسیم بوی گل،

پس، چرا شعر ترت در چشم او منظور نیست؟

  • عبادالله صالح
۲۵
آبان

شوم زار و نزار تو، نزاره،

نسازی سوی من باری نظاره.

قطار دوستان بی شمارم

ترا من دوست دارم بی شماره.

دو چشمم چار در راه تو باشد،

نسازی چارة دردم، چه چاره؟

کنار خود اگر جایم نمایی،

نگنجم در جهان بی کناره.

گل من باشی و خوارم نمایی،

دلت سخت است مثل سنگ خاره.

ز نو فصل جوانی ام بیابم،

اگر یابم ترا، جانم، دوباره

  • عبادالله صالح