عشق زندگی

"عشق زندگی" نخستین مجموعه شعر عبادالله صالح بوده. مولف در موضوعات گوناگون عشق و زندگی شعر گفته است.

عشق زندگی

"عشق زندگی" نخستین مجموعه شعر عبادالله صالح بوده. مولف در موضوعات گوناگون عشق و زندگی شعر گفته است.

عباد الله صالح

عشق و زندگی
(مجموعة شعر)

محرر آرایش رامش شیرعلی
محرر تکنیکی عزیز قربانف

به مطبعه 26.12.2018 سپاریده شد.
.16/1 84х چاپش 28.12.2018 به امضا رسید. اندازه 60
.75 ، چاپ آفسیت. کاغذ آفسیت. جزء چاپی 15

عدد نشر 1000 نسخه.

وزارت فرهنگ « عرفان » در نشریات
جمهوری تاجیکستان چاپ شده است.

. 734018 ، ش.دوشنبه، کوچة ن.قرابایف، 17

بایگانی
آخرین مطالب
۲۰
آذر

می رود از شرق بر سوی جنوب

آفتاب عشق ما اندر غروب.

چون شهید بی گنه قربانشده،

عشق را در سینه کردم گور و چوب.

 

از الف تا حرف یا آموختم،

یا الفبا را خطا آموختم.

خسته گشتم از فریب آدمی،

از سگان رسم وفا آموختم.

 

رنگین کمان زیبا دیبای اطلس تو،

از من روی، رود دل یک عمر از پس تو.

رنگین شود جهانت چون رنگ اطلس تو،

قلب مرا رباید رنگ بنارس* تو.

 

تو که می دانی مرام و مقصدم،

در سر هر یک قدم گردی سدم.

تو که بد کردی، نمی گویم بدت،

تا خدای من نپندارد، بدم.

 

تمام عمر می سوزم، نسوزم گر برای تو،

خطای من همین باشد، نمی بینم خطای تو.

 

  خندم از غم، روز غم گردم شریک شادیت،

من غم دنیا خورم تا کم شود غمهای تو

 

 هر نفس درد و غمت با دل من همنفس است،

بی تو گلهای جهان در نظرم خار و خس است.

 

در بهاران گر نروید روی گورم لاله ای،

لاله رویی از سر گورم گذر سازد، بس است.

 

گهی از نوش بگریزم،

گهی از نیش بگریزم.

از این چون و چرا آخر،

کجا از خویش بگریزم؟

 

*یک نوع متاع شاهی جامه واری میده نقش دورنگه

  • عبادالله صالح
۲۰
آذر

خوش نمایی خودنمایی می کند،

ناله نی از بینوایی می کند.

لب به لب بنهاده بر لبهای یار،

بس شکایت از جدایی می کند.

 

روز نومیدی ز تو کندم امید،

توت می گویم، تو می گویی ز بید.

آن قدر کردم سیاهت را سفید،

عاقبت موی سیاهم شد سفید.

 

رهگمزده در بیشة اندیشة خویشم،

هم تیشه زن پایه و هم ریشه خویشم.

من صبر کنم پیشه به پیش همه مردم،

شرمنده و رسواشدة پیشة خویشم.

 

لطف اگر از جانب یزدان شود

خیر و احسان در جهان ارزان شود.

شکر حق از جانب انسان شود،

یوسفستان کلبة احزان شود.

 

  کاش باشد حق اگر داور کنی،

یا ورا هم یار هم یاور کنی.

تا توانی خویش تاب آور کنی،

بر دروغ خویش تا باور کنی

 

کی شود، سد جدایی شکند،

بشکند از لب تو ارمانم.

شعر من درد شود، سوز شود،

سوز دردی که بود درمانم.

 

عاشق روی چو ماه تو شوم،

آب از برق نگاه تو شوم.

گر گناهی تو کنی، نیست گناه،

کُشته، قربان گناه تو شوم.

 

اژدهای وقت عمرم درکشید،

در ترازو نیک و بد را برکشید.

باز یک روز حیات از سر گذشت،

شب ز ماتم بر سرش چادر کشید.

  • عبادالله صالح
۲۰
آذر

سرم خاک رهت بادا، مرا در نیمه ره ماندی،

خدا پشت و پناهت گر مرا تو بی پنه ماندی.

نگشتم سیر از رویت، ولی گشتم ز جانم سیر،

ترا من تاج سر کردم، مرا بر سر کله ماندی.

 

این جهان زیبا نباشد بی رخ زیبای تو،

زندگی شیرین نبد بی عشق جانبخشای تو.

با دل و جان جان و دل سازم فدای عشق تو،

جان ز تن گیرند و اندر دل نگیرند جای تو.

 

هر که از روی ریا گاهی قسمها می خورد،

قند می جوید، ولی او فند دنیا می خورد.

گه حسد خوردیم و گه افسوس و غمهای جهان،

ما که غم خوردیم، غم آخر سر ما می خورد.

 

عکس مه در آب افتد، شام مهتابی شود،

عکس ما آیینه را آیین خودخواهی شود.

در لباس کبر خود تا کی بنازی، نازنین؟

مرده شه هم بپوسد، گر کفن شاهی شود.

 

از جفای ناسزا و ناروا رنجیده ام،

از زیان داده اهل ضیا رنجیده ام.

من به خود نایم دگر، سنگم زند هر بی خدا،

دشمنان شوم من، من از شما رنجیده ام!

 

یاد شیرین تو بس باشد مرا،

لطف و تسکین تو بس باشد مرا.

نیستم من طالب نیم جهان،

نیم بالین تو بس باشد مرا.

 

عشق تو در قلب من مسکن شود،

من که من گویم، همه دشمن شود.

یاد رویت سوزدم در زیر خاک،

روی قبرم لاله ای گلخن شود.

 

عشق از افسون تو افسانه شد،

خانه آباد دل ویرانه شد.

هر کسی شد عاشق رخسار تو،

همچو من از عقل خود بیگانه شد.

  • عبادالله صالح
۲۰
آذر

تا ز دردم غافلی، از درد و غم مردم،

دریغ، یک قدم رفتی ز من در هر قدم مردم، دریغ.

غم نباشد، گر بمیرم از غم و سودای تو،

چون نمردم از غم تو، از الم مردم، دریغ.

 

باده را گویی حرام و با هوس نوشش کنی،

هرزه را خوانی دروغ و هر زمان گوشش کنی.

زنده های نیم عریان بی حیا در پیش چشم،

مرده را از شرم که آخر کفن پوشش کنی؟

 

زندگی پروا ندارد از بد و نابود ما،

می کفد از غم دل و ناید به کف مقصود ما.

سبزه سان از سبزجانی زیر پا افتاده ایم،

کی توانی زیر پا دید این دل خشنود ما؟

 

از سوز عشق یاری شد جان و دل فگاری،

سوزم من از غم او ماننده سگاری.

این شهد زندگانی اندر لبان قند است،

دارم هوس، که نوشم از ساغر نگاری.

 

ای قضا، لطفی نما حق را دگر باطل مکن،

جاهلی عاقل نشد، تو عاقلی جاهل مکن.

طفل رحمش را بسی رحمی نکرد از غافلی،

عمر سنگین گشت، ما را باز سنگین دل مکن.

 

عالم ما یک دمی از شور و بلوا کم نشد،

جان آدم هم رها از زیر بار غم نشد.

گردش چرخ فلک گرچه نمی گردد قفا،

آدمی بوزینه شد، بوزینه ای آدم نشد.

 

می خورم غمها فزون، غمهای عالم کم نشد،

جان آدم هم رها از زیر بار غم نشد.

می شود روزی حقیقت این همه افسانه ها،

آدمی بوزینه شد، بوزین های آدم نشد.

 

کورموش از لانه می بیند جهان را زیر و رو،

تنگ بیند این جهان را تنگتر از چشم تو.

پشت کج را می کند اصلاح تنها گور و بس،

بسکه خواهد آدمی باشد همه مانند او.

 

چرخ گردون هم گهی گردن درازی میکند،

هر که نازی می کند، از بی نیازی می کند.

گه چو طفل سرکشی شرمی ندارد دهر پیر،

خاک ره کرده مرا، با خاک بازی می کند

  • عبادالله صالح
۱۹
آذر

عجم، بر کف ترا آن جام جم نیست،

عرب یا رب رها از بند غم نیست.

برای آدمی دام است عالم،

چو آدم واقف از راز عدم نیست.

 

ز باغ وصل تو یک گل نچیده،

هزاران خار غم بر دل خلیده.

تو نور چشم من، ای نور دیده،

که دیده چون تو زیبایی ندیده.

 

نگفتم پیش کس گر از غم دل،

الم دارد دلم در عالم دل.

درون خانه چشمم نهانی

حرم سازم برای محرم دل.

 

به روی سینه ات کی سر گذارم؟

تپشهای دلت را کی شمارم؟

شکست از سنگ هجرت شیشه دل،

بیا، با ناز خود بشکن خمارم.

 

ترا بار دگر پیدا کنم من،

به نرخ جان ترا سودا کنم من.

نمی خواهم ترا سازم مجازات،

فقط بر خود ترا شیدا کنم من.

 

  گلی دیدی، دگر گلشن نجستی،

شراری دیدی و گلخن نجستی.

وبای منمنی بر تو اثر کرد،

اثر از من، اثر از من نجستی.

 

الها، جاودان راغون من باد!

مثال اختر گردون من باد!

به زیر چرخ ما چرخ تو چرخد،

که گردان چرخ تو از خون من باد

  • عبادالله صالح
۱۹
آذر

تو مثل من کجا همدل بیابی،

انیس و همدم خوشگل بیابی؟

کُشایی صد گره از مشکل دل،

چو من بکشاده دل مشکل بیابی.

 

به چشمان سیاهت نم نبینی،

در این عالم غم عالم نبینی.

همه دم می کنم زاری بسیار،

دل من را به چشم کم نبینی

 

سر دانا همیشه در بلا است،

مکافات قضا تنها جزا است.

چو در پاداش و در انعام تقدیر،

ا گر تقصیر نه، قسمت خطا است.

 

تو که غافل نه ای از عالم من،

چرا شادی کنی در ماتم من؟

اگرچه کم شود سالی ز عمرم،

نگردد ذره ای کم یک غم من.

 

دل ناپاک تو غرق گنه باد،

سر بی مغز تو در زیر چه باد.

سیه رویی سیه کردست نامم،

در این روی جهان رویش سیه باد.

 

 ز آه و ناله هر بینوا ترس،

نترسی از بلا، لیک از حیا ترس.

تو از خود رفته ای خودبین و خودخواه،

به خود ای و به خود آ، از خدا ترس!

 

بهار گل فشان آمد، خوش آمد،

نشان از بی نشان آمد، خوش آمد.

برای کاسه لیس کاسه دور

خوشامدگوکسان آمد، خوش آمد.

 

غبار سینه ها را برد دریا،

غم دیرینه ها را برد دریا.

رخ سبزینه ها بوسید دریا،

د ل سبزینه ها را برد دریا.

 

تو بانوی دل و دل خانه تست،

کسی که عاقل، او دیوانه تست.

اگر تو ساده و خامم شماری،

خیال خام تو افسانه تست.

 

دمی که بحث از وقت و فضا است،

فضا و وقت هم جزء قضا است.

جزای زندگان باشد غم مرگ،

سپس این زندگی خود یک جزا است

  • عبادالله صالح
۱۹
آذر

خبر از عالم بحر و برم نیست،

خبر از سوزش خشک و ترم نیست.

ز خاک تر بود آب و گل من،

ز غم می سوزم و خاکسترم نیست.

 

انیس خوشگل خوشجقچقم نیست،

رقیب بدزبان احمقم نیست.

حقم را می خوری گرچه، غمت نیست،

غمی که می خورم، هرگز حقم نیست.

 

به غارت برده ای رزق گدا را،

به یغما می بری از کور عصا را.

زمین مال خدا گویی و ده چند،

به یغما می بری مال خدا را.

 

ز جام چشم جادوی تو مستم،

هم از لبهای نوشت میپرستم.

دل سنگین تو پیمان شکن شد،

تمام عمر در بند شکستم.

 

خزان افتاده در دشت و دمان گشت،

جوانی رفت و از ما بی نشان گشت.

قضا تیری بزد بر سینه من،

قد چون تیر من مثل کمان گشت.

 

  نگار نازنین آمد چکنپوش، .

« ببرد از من قرار و طاقت و هوش »

چمن خوب و وطن خوب و جهان خوب،

بهار گل فشان دارد در آغوش.

 

بمانم سر به روی سینه تو،

که هستم عاشق دیرینه تو.

نماند تا نشان از کینه تو،

ببوسم از رخ سبزینه تو.

 

نیابی دل، اگر دلبر نیابی،

تو عمر رفته را از سر نیابی.

در دل را کُشا بر روی مادر،

به صد در سر زنی، مادر نیابی.

 

وزد باد مراد از سوی کویت،

شوم مخمور و مست از بوی مویت .

کنم ترک نماز عشق عمری،

نباشد قبله ام روی نکویت.

 

به ننگ آرد مرا بی ننگی تو،

به تنگ آرد مرا دلتنگی تو.

شکست زندگی نشکست قلبم،

دلم را بشکند دلسنگی تو.

 

  • عبادالله صالح
۱۹
آذر

به مال و ثروت دنیا تو نازی،

گذشته عمر تو بازی به بازی.

مسلمان صورت و کافرسرشتی،

دهی وعده، ولی توبه نسازی.

 

نه از بلخ و تخار و کابلی تو،

گل من، سوسن و هم سنبلی تو.

تو کان زر، ولی بالاتر از آن،

نگار خوشگل و زرکاکلی تو.

 

تو با من یک نفس بودی و رفتی،

هوس بودی، عبث بودی و رفتی.

ز دنیای هوسهای دل من

تو هم یک بوالهوس بودی و رفتی.

 

گل افشان آمدم من بر در تو،

نشینم تا دمی بی غم بر تو.

قیامت می کند تا روز محشر

مسلمانکُش نگاه کافر تو.

 

گناه بنده را بخشا، خداوند،

به نامت می خورد هر بار سوگند.

به نام حق قسم، هرگز حقم نیست،

همه درد و همه رنج و همه فند.

 

 جهان ترسی دهد از نیش و نوشم،

جهان غمخانه، من خانه بدوشم.

دو چشمم چار بر راه اجل شد،

نیاید تا اجل، چشمم نپوشم.

 

کجایی، دلبر خورشیدرویم؟

ببخشا این دل دیوانه خویم.

به دور کعبه خورشید رویت

طواف آرد زمین آرزویم.

 

بهار گل فشان بوی تو آرد،

خمار دیدن روی تو آرد.

مگر عشقت بود آهن ربایی،

به هر سویی روم، سوی تو آرد.

 

شتاب عمر ما ما را خطاب است،

که تاب و سوز ما صدها کتاب است.

صواب و هم گنه دارد حسابی،

گناه ما و لیکن بی حساب است.

 

دلم آیینة آیین عشق است،

غرض را کُش، که او بدبین عشق است.

دل من شد شهید عشق یاری،

شهید راه حق در دین عشق است.

 

 الها، سوز ناسازی نماند،

میان ما و تو رازی نماند.

ز کلّ جمله بازیهای دنیا

به غیر عاشقی بازی نماند.

 

دلی بودم، ورا بردی چرا تو؟

قسمهای خطا خوردی، چرا تو؟

اگرچه بی گنه کُشتی مرا تو،

گنهکارم کنی، مردی چرا تو؟

 

ز بوی نفت اگر مستی و مخمور،

چه دانی عشق را شیخ شکمپر.

مسلمان را کُشی با دست کافر،

چرا بر دین حق داری تمسخر؟

 

بسا ترسم، سخن، از مردن تو،

بسا مشکل بود ناگفتن تو.

تو عریان می مری! شعر سفیدم

نگردد گر کفن اندر تن تو.

 

بسا ترسم، سخن، از مردن تو،

بسا مشکل بود ناگفتن تو.

همه نیک و بدم افشا کنی تو،

ولی هرگز نبودم دشمن تو

  • عبادالله صالح
۱۸
آذر

نگویم پیش کس درد سرم را،

نبیند چشم کس چشم ترم را.

نسوزم زآتش قهر و ستیزی،

بسوزد آه سردی پیکرم را.

 

ز اسم آدمی جویم نشانی،

ز فعل آدمی خواهم امانی.

شمار ناکسان شد بی شماره،

صفات ناکسان ورد زبانی.

 

گهی دل در بر و دلبر برم نیست،

هوای عشق او چون در سرم نیست.

نوای عشق اویم بینوا کرد،

د لم خون می شود خنیاگرم نیست.

 

بسوزی در فراق مهوشی، دل،

ز برق یک نگاه بی غشی، دل.

نسوزم من اگر از آتش دل،

نمی سوزم دگر در آتشی، دل.

 

لب دریا چو پرشور و صدا هست،

که دریا تشنة ناز و ادا هست.

به بوسه می کند لبهای ساحل،

مگر او هم چو من بوسه گدا هست

 

 نمی دانم به من داری چه مشکل؟

ز تهدید و ملامتها چه حاصل؟

تو می کوشی گریزی خود ز غمها،

ولی غمها مرا آخر کُشد، دل!

 

دل تو در غم آب و گلم سوخت،

چه حاصل، کشته و هم حاصلم سوخت.

دلم در بند عشق تو اسیر است،

در بندت کُشا، بند دلم سوخت.

 

جوانی-شمع بزم و محفل من،

شود از تو منور منزل من.

نمی گنجی اگر در قالب خود،

جهانی با تو گنجد در دل من.

 

مبادا از غمت غافل بمیرم،

مبادا داغ تو در دل بمیرم.

لب دریا نبوسم از زبانت،

من لب تشنه در ساحل بمیرم.

 

ز هجر تو دل صدپاره ام سوخت،

ز اشک دیده ام رخساره ام سوخت.

نمی سوزد دلت بر حال آن نی

، دل سردش اگر از ناله ام سوخت.

 

 ز رنج زندگی دل در عذاب است،

تمام پیکرم مثل کباب است.

به سگ نان دادم، او عمری وفا کرد

، ز دست ناکسان عالم خراب است.

 

خدا جان و خدا تن آفریدست،

گل و گلزار و گلشن آفریدست.

گلی زیباتر از گلهای گلشن،

ز حسن نازکی زن آفریدست.

 

خدا جان و خدا تن آفریدست،

صفا در قلب روشن آفریدست.

نسوزد تا جهان از کفر کافر،

به کافر توبه کردن آفریدست.

 

ترا چون کان زر می جویم، ای گل،

ز هر کوی و گذر می جویم، ای گل.

تو از من رفتی و قلبم ربودی،

ز قلب خود اثر می جویم، ای گل.

 

چرا، شیطان، همه ما دشمن تو،

مدام این دست ما بر دامن تو.

گناه دو جهان در گردن ما،

گناه ما همه در گردن تو

  • عبادالله صالح
۱۷
آذر

ترا چون گنج این دنیا بخواهم،

چنین دلجو، چنین زیبا بخواهم.

ز تنهایی نگه دارد خدایا،

ترا تنها، ترا تنها بخواهم.

 

تو که دانی دل پرانقلابم،

دل دیوانه و حال خرابم،

مریز اشکی دگر از چشم آبی،

چو آب چشم خود سازی تو آبم.

 

ادای تو، ادای تو دل من،

ادای یک صدای تو دل من.

زکات حسن ده یک بوسه بر من،

تو سلطانی، گدای تو دل من.

 

سرم را تا سر دار تو بردم،

ز غمها و المهای تو مردم.

ببخشا از کرم ای جان شیرین،

که جانم را برای تو سپردم.

 

  بیاض گردنت از دار بالا،

دو گیسو حلقة دام و بلاها.

سرم را بر سر دارت بیاویز،

که بادا بگذرم از دار دنیا.

 

ز رفتار کج دنیا بیندیش،

گهی نوشی دهد، گاهی زند نیش.

سر دارا سر دارش بیاویخت،

در خود را گشاید سوی درویش.

 

سر راهی نشینی، دلبر من،

زنی سنگ ملامت بر سر من.

غمت گر داده ام، غم بر سر من،

غم تو سر شود بعد سر من.

 

بلای سر سر بالای من شد،

به من دشمن بت زیبای من شد.

به نادان و بدان رشکی ندارم،

سوادم باعث سودای من شد.

 

  پس از ما عاشق شیدا نیاید،

دگر آدم، دگر حوا نیاید.

چو آدم دید، دنیا بی وفا است،

دگر اصلا بر این دنیا نیاید.

 

غم و درد جهان بار من و تو،

شکایت از زمان کار من و تو.

جهان نامهربان باشد، غمی نیست،

خدای مهربان یار من و تو.

 

غم و درد جهان داری اگر تو،

عبادت هر زمان داری اگر تو،

خدای مهربان هرگز نبخشد،

دل نامهربان داری اگر تو.

 

غم و دردت همه سودای من باد!

تمنّای دل شیدای من باد!

شب و روزم بود یکرنگ و یکسان،

شب وصلت شب یلدای من باد!

 

رود از دل همه عصیان و شورت،

سرور و مستی و کبر و غرورت.

به روی سبزه ای پا می گذاری،

بروید یک زمان در روی گورت.

 

اگر غمگین، اگر مسرور و شادم،

ره سیصد معما را گشادم.

رها کردم ز کف دست ترا من،

تمام هستی ام از دست دادم.

 

دروغ بی وفایی خواهدم کُشت،

فریب آشنایی خواهدم کُشت.

خطای عاشقی روز جزایم

چو مرگ باسزایی خواهدم کُشت.

 

اگر در حکم قسمت علّتی نیست،

چو نقد عمر نسیه ثروتی نیست.

پی دولت اگر عمرت هدر رفت،

ولی از عمر بهتر دولتی نیست.

  • عبادالله صالح