عشق زندگی

"عشق زندگی" نخستین مجموعه شعر عبادالله صالح بوده. مولف در موضوعات گوناگون عشق و زندگی شعر گفته است.

عشق زندگی

"عشق زندگی" نخستین مجموعه شعر عبادالله صالح بوده. مولف در موضوعات گوناگون عشق و زندگی شعر گفته است.

عباد الله صالح

عشق و زندگی
(مجموعة شعر)

محرر آرایش رامش شیرعلی
محرر تکنیکی عزیز قربانف

به مطبعه 26.12.2018 سپاریده شد.
.16/1 84х چاپش 28.12.2018 به امضا رسید. اندازه 60
.75 ، چاپ آفسیت. کاغذ آفسیت. جزء چاپی 15

عدد نشر 1000 نسخه.

وزارت فرهنگ « عرفان » در نشریات
جمهوری تاجیکستان چاپ شده است.

. 734018 ، ش.دوشنبه، کوچة ن.قرابایف، 17

بایگانی
آخرین مطالب
۱۰
آذر

هر که باشد خوش نظر، چون کان زر جوید مرا،

یا چو نذری ناظر و اهل نظر جوید مرا.

چون خمار باده لبهای میگون نگار

هر که نوشد ساغری، بار دگر جوید مرا.

صرف و نحو عمر خویشم در کتاب زندگی،

هر که سهوی میکند، گر مختصر جوید مرا.

 چشم کم بینی نبیند چشمه مهر مرا،

جو به جوی و ره به ره هر رهگذر جوید مرا.

از شر و شورم بشارت م برد اهل ریا،

تا در این محشر همه اهل بشر جوید مرا.

بعد مرگم از من و نامم نمی ماند نشان،

دلبری از دفتری از شعر تر جوید مرا.

  • عبادالله صالح
۱۰
آذر

شکوه از عمرم ندارم، شکو ه از آب و گلم،

مشکل است آن، که نپرسی تو گهی از مشکلم.

روح توفانی من در بحر قلبم آرمید،

مد و جذر حادثاتش بگذرد از ساحلم.

شهر من آباد هست و شهر دل آباد نه،

از خراباتی خزانبادی وزد بر منزلم.

خرمن مه در گرفت از آه سوزان دلم،

مشت خاکستر بشد این خرمن بی حاصلم.

هم طبیب و هم حبیب از درد من نادیده رفت،

هم رفیق و هم عدو همدست شد با قاتلم.

خوشدلم، از خوشگلم بار ملامتها کشم

، خوشگلا حرف خوشی گو بر مراد این دلم.

  • عبادالله صالح
۰۹
آذر

عالمخدا، یکتا تویی، آدمخدا گشته فزون،

ای همزبان من، چرا حال زبان گشته زبون؟

دین دشمن من گشته است یارم بت زیبای دهر،

بیگانه مزهب های غیر جان آشنا با من کنون.

خواهم، که بینی روی شید در عالم هر تیره دل،

روشن طلوعی بی غوروب، دنیای دل، دنیای دون.

ملّا خورد خون جگر، بدخو شود شاگرد او،

طفل دبستان زمان دلهای ما را کرد خون.

در مرز و بوم هستیت بیم مریضی بد ترا،

تا بام نفتد بر سرت باید زنی زیرش ستون.

دنیا همه دو نپرور است، دون یا ز ما بالاتر است،

گردون بچرخد بی ابا در زیر چرخ پاستون.

  • عبادالله صالح
۰۹
آذر

کاش باشم ناله ای، تا گل بدن گوشم کند.

کاش باشم پیرهن، از شوق آغوشم کند.

کاش گردم شمع و سوزم در سر بالین او،

بهر خواب ناز خود ناچار خاموشم کند.

کاش باشم حلق های در بند زلفان نگار،

هر زمان از زدف مشکینی سیه پوشم کند.

کاش باشم جوی آبی در زمین خاطرش،

بهر رفع تشنگی شادم، اگر نوشم کند.

کاش باشم ساقی بزم وصال آن نگار،

تا ز جام وصل خود یک عمر مدهوشم کند.

کاش باشم شعر تر، جوید مرا از دفتری

، هر گه از یاد و هشش یک دم فراموشم کند.

  • عبادالله صالح
۰۹
آذر

چشم مخمور ترا ساقی میخانه کنم،

لب میگون ترا ساغر و پیمانه کنم.

هر کجایی، که روم، غیبت جانانه کنند،

من به میخانه روم، طاعت جانانه کنم.

گر از این دخمسة عشق رها گردم باز،

گرچه شرک است و گنه، توبه شکرانه کنم.

شهرم آباد، ولی این دل من ویرانه،

من از این شهر رهی جانب ویرانه کنم.

دل دیوانه مرا گفت، که هشیار نه ای!

من که هشیار نیم، گوش به دیوانه کنم.

نشنیده گپ حق، من چه کنم؟ ناچارم!

عاشق ساده دلم، گوش به افسانه کنم

 

  • عبادالله صالح
۰۸
آذر

شعله سر بالا کند، که دود بالاتر از اوست،

ناله های شعله را از دور بشنیدن نکوست.

مرده طفلان هوس در بطن مادر بارها،

مادر اندیشه طفل نارسای آرزوست.

قالی صدرنگ دارد بهر مردم قیمتی،

سبزه یکرنگ عمری زیر پای ما و توست.

شمع اگر گرید، دمی خندان شود عالم ز او،

غنچه می خندد به ناز و می درد از درد پوست.

عمر تو بادا دراز، ای واعظا، از آب جوی،

گر سخن بی حد شود، بی قدر هم از آب جوست.

حاجیا، حاجتبرار حاجتت تنها خداست،

تا توانی، حاجتت هرگز مبر بر پیش دوست

  • عبادالله صالح
۰۸
آذر

در آن سوی خیالم وضع بحرانیست،

المها زار می گریند، 

ز هر آزار می گریند. 

هوای خاطرم ابری و بارانیست،

درون سینه ام بغضیست پنهان،

که هر دم می کند عصیان.

هوسها در قفس بندی و زندانیست،

خیال قامت سرو خرامان

عصایی بر امید خسته ام بود،

تسلّای دل بشکسته ام بود.

روانی از برم بی غم، تو ای بی درد و بی پروا،

روانی گشته ام از غم، در این محشر، در این سودا

من تنهای تنها.

نگاه انتظارم خسته می گردد ز رهپایی،

همه راه فرارم بسته می گردد.

کجایی؟

دلم از غصه لبریز است و لبریز،

هوا ابری و بارانیست این پاییز،

خزانباد است و باران و خزان ریز.

الا ای یاد شیرین و غم انگیز،

تو مانی شاد و دلخوش تا دگر پاییز!

خدا حافظ، خدا حافظ!

  • عبادالله صالح
۰۸
آذر

چو یاد روزهای رفته خود

من از خود می روم روزی،

که روزی می رود از من

به صد درد و به صد سوزی.

من از خود می روم روزی،

ز خود رفتن اگرچندی محال است.

ز خود بگریختن کار خطا نیست،

که با خود ماندنم خواب و خیال است.

من از خود می روم روزی،

نبینم گر شرر در خود.

پنه جستم اگر عمری ز دشمن،

ندیدم من ولی دشمنتر از خود.

من از خود می روم روزی،

دگر بر خود نمی آیم،

به خود آیم، نبخشم خویشتن را،

به خود آیم، نبخشاید خدایم.

  • عبادالله صالح
۰۷
آذر

چه سان گویی سفیدی را سیاهی

، چه سان خوانی صوابی را گناهی.

ز گمراهی چرا رهبر بجویی،

چو او رهگم زنی در نیمه راهی.

ز ابله عاقل و دانا تراشی،

چرا دیوانه خوانی عاقلی را.

به روز سختی از دلسنگی خویش

کنی خون جگر صاحب دلی را.

همه عیب زمان باشد بگویی،

به هر یک عیب خود یابی بهانه.

چو فرزند زمان باشی همیشه،

گناه تو همه عیب زمانه.

ز تو دور و زمان راضی نباشد،

که باشی لحظ های از خویش راضی.

نسازی بهر خود زیبا زمانی،

اگر کار خودت سامان نسازی.

  • عبادالله صالح
۰۷
آذر

بوی خون آید ز سیب و هم انار و توت تو،

نوحه غم آید از گهواره و تابوت تو.

حاصل باغ انارت میوه نارنجک است،

شد سلح هم مذهب و هم دین و هم معبود تو.

آن قدر بمبی عدو برریخت در بام و درت،

کور سازد چشم بدخواه ترا خاکسترت.

مام افغانم، نبینی چشم گریان مرا،

بی گنه قربان مکن تو طفل ارمان مرا.

ای فلک، بشنو تو آخر آه و افغان مرا،

از جهالت کی رهانی خلق افغان مرا؟

  • عبادالله صالح