عشق زندگی

"عشق زندگی" نخستین مجموعه شعر عبادالله صالح بوده. مولف در موضوعات گوناگون عشق و زندگی شعر گفته است.

عشق زندگی

"عشق زندگی" نخستین مجموعه شعر عبادالله صالح بوده. مولف در موضوعات گوناگون عشق و زندگی شعر گفته است.

عباد الله صالح

عشق و زندگی
(مجموعة شعر)

محرر آرایش رامش شیرعلی
محرر تکنیکی عزیز قربانف

به مطبعه 26.12.2018 سپاریده شد.
.16/1 84х چاپش 28.12.2018 به امضا رسید. اندازه 60
.75 ، چاپ آفسیت. کاغذ آفسیت. جزء چاپی 15

عدد نشر 1000 نسخه.

وزارت فرهنگ « عرفان » در نشریات
جمهوری تاجیکستان چاپ شده است.

. 734018 ، ش.دوشنبه، کوچة ن.قرابایف، 17

بایگانی
آخرین مطالب

۹۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «اشعار عبادالله صالح» ثبت شده است

۲۰
آبان

در دل دریا نگنجد این دل دریای من،

در همه دنیا نگنجد شادی دنیای من.

کس به مثل من نداند غصه و غمهای دل،

جز دلم کس می نداند غصه و غمهای من.

جز غمم دردی ندارد جان غم بیمار من،

جز ز دردم غم نباشد در دل شیدای من.

من اگر با دل ستیزم، سوزد این دنیای دل،

گر ستیزد دل به من، سوزد تن تنهای من.

من اگر از دل بنالم، وای دل، ای وای دل،

دل اگر از من بنالد، وای من، ای وای من.

  • عبادالله صالح
۲۰
آبان

من آن رودم، دگر در ساحل غمها نمی گنجم،

من آن رازم، دگر در عالم دلها نمیگنجم.

من آن شورم، نمی گنجم دگر در قالب هستی،

من آن شوقم، که در ذوق دل شیدا نمیگنجم.

چنان در خود نمی گنجم، که در عقلی نمیگنجد،

من آن طغیان توفانم، که در دریا نمیگنجم.

نه در وقت و فضا گنجم، نه در شکل و نه در مضمون،

من آن شعرم، به هر شرحی در این معنا نمیگنجم.

من آن طفلم، که در قلبم بگنجد جمله دنیایی،

من آن عشقم، که با دردم در این دنیا نمیگنجم

  • عبادالله صالح
۱۹
آبان

همچو شب باده تو از باده شب آمد ه ای،

ساغر لاله به کف بزم طرب آمده ای.

از کویری، که همه تشنه دیدار تو بود، 

ز سراب نظری دشت عرب آمدی،

 خنده شید شده دشمن هر شبنم گل،

جان به لب آمد و تو خنده به لب آمده ای.

کُشته ای غمزدگان را همه با غمزه و ناز،

از غزای غرض خود به غضب آمده ای.

روی خود تابی ز من، این دل من تاب نداشت،

تب طبخاله به لب حال عجب آمده ای.

همچو شب باده تو از بادیه شب آمده ای،

که برون از حد معیار ادب آمده ای.

  • عبادالله صالح
۱۹
آبان

در کوره تفسان مرگ ما جا نگدازی می کنیم،

بر دامن کوتاه عمر دست درازی می کنیم.

در دست دوران ما چو یک بازیچه ای، بازیچه ایم،

لیکن ببین، با دمب شیر بیترس بازی می کنیم.

راز جهان روزی شود امراض دل،امراض دل،

از بهر تسکین خویش را از خویش راضی می کنیم.

سوزیم از سوز زمان، سازیم با ساز زمان،

از سوز و از ساز زمان ویرانه سازی می کنیم.

با این ره شیب و فراز از عرش تا فرش آمدیم،

در عرش و در فرش زمان ما سرفرازی می کنیم.

پیمانه دلها شکست از دست هر پیمان شکن،

با این دل بشکستمان ما دلنوازی می کنیم.

  • عبادالله صالح
۱۹
آبان

من ز هر پهنا به آغوشت پناه آورده ام،

یک دل شوریده پردرد و آه آورده ام.

با دل و جان جان و دل سازم فدای عشق تو،

جان به لب دل را به کف همچون گواه آورده ام.

صد گوا جستم برای بخشش عفو گناه،

صد گواه از بهر یک عفو گناه آورد ه ام.

از خود و غمهای خود ناچار می سازم فرار،

من به سوی کعبة مهر تو راه آورد ه ام.

از فریب دیدة این عالم پرشور و شر،

من به چشم دل به سوی تو نگاه آورد ه ام.

شعر آوردم به وصفت از سر صدق و وفا،

ای خدا، بخشا مرا، گر اشتباه آورده ام.

  • عبادالله صالح
۱۸
آبان

بهار آمد، بیا جانانة دل،

تکان این گرد غم از خانة دل.

غبار کینه را از دل بشوییم،

ز غم خالی شود پیمانة دل.

به غارت برده ای گنج دلم را،

چه می جویی از این ویرانة دل؟

به جان و دل پرستو را پرستیم،

بهار آید به هر کاشانة دل.

شکسته صد قفس مرغ هوسها،

بیاید پرزنان بر لانة دل.

زمین و آسمان دارد تمنّا،

بهار دل رسید، دردانة دل.

ز مویت شد دراز افسانة شب،

به مویت بافم این افسانة دل.

  • عبادالله صالح
۱۸
آبان

از گل رویت چمن صد رنگ و بو دزدیده است،

بادة چشم ترا جام و سبو دزدیده است.

شانه می سازد جدا گر مو به مو موی ترا،

موشکافی را ز مویت مو به مو دزدیده است.

 شب برای خواب ما خورشید میدزدد، چرا؟

خواب را از چشم ما خورشید رو دزدیده است.

اعتماد و اعتقادی نیست در صدق و وفا،

سایه از اصل خودش گر آبرو دزدیده است.

شیشه قدر خویشتن را هدیة پیمانه کرد

کوزه قدر خویش را از آب جو دزدیده است.

قصة حال تو گوید کیسة خالی تو،

منمنی را فقر ما از ما و تو دزدیده است.

کهنه کالای خقیقت را دگر ارزش نماند،

هم عدالت، هم عداوت را عدو دزدیده است.

  • عبادالله صالح
۱۸
آبان

خوار گردد غم، اگر غمخوار ما یاری شود،

گل شود خار و یقین هر زیب گلزاری شود.

در وطن بودم، مرا پروای آزاری نبود،

بی وطن آزرم ها صد رنج و آزاری شود.

زهر گفتار و سخن بدتر بود از زهر مار،

زهر مار آخر دوای درد بیماری شود.

آن سفیداری که دارد سایه عمری بر سرت،

برکن از بیخش، اگر او پایه داری شود.

می رود از دست کار و دست می ماند ز کار،

نابکاری با فریب ار مانع کاری شود.

زهر بادا طعم تریاک حسد بر کام او،

بر خمار کیف او هر کس گرفتاری شود.

  • عبادالله صالح
۱۷
آبان

انتظارم میگذاری تا دم فردا مرا،

گرچه فردا می کُشی تو از غم و سودا مرا.

یار بی پروای من، باری اگر یادم کنی،

پس، دگر پروا نباشد از همه دنیا مرا.

از دلت هرگز نرفته اشتیاق کُشتنم،

این هوس آخر کُشد، ای یار بی پروا، مرا.

مرده-مرده زیستم من بر امید روی تو،

تا غم من میخوری تو، میخورد غمها مرا.

از بیابان فراقت بگذرد دریای غم،

کرده ای غرق هوس در دامن دریا مرا.

عشق عرفانی اگر در اشک من توفان نکرد،

می کند این عشق پیری عاقبت رسوا مرا

  • عبادالله صالح
۱۷
آبان

کاش در بزم طرب با می نابت بینم،

ساغر لاله به کف مست و خرابت بینم.

ای که گویی تو دگر خواب مرا خواهی دید،

تو بری خواب مرا، در شب خوابت بینم.

رو بتابی ز من و خسته و ناتاب شوم،

تاب آن نیست مرا، بی تب و تابت بینم.

خستة تیر جفایت دل آزردة من،

تشنة مهر توام، تا چو سرابت بینم.

آمدی، زود مرو، سیر ببینم رویت،

خوش ندارم، مه من، که به شتابت بینم.

چه عذاب است، نبینم نفسی روی خوشت،

که گناه است دگر زیر حجابت بینم.

  • عبادالله صالح